بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

رمان چشم های وحشی

راست میگفت اما من چیزی از گلوم پایین نمیرفت . با عجز به رامتین نگاهی کردم و با التماس گفتم :
ــ قول بده بعدش منو ببری خونه ام !
مثل بچه هایی شده بودم که برای پارک رفتن از پدراشون قول میگرفتن . پدر! ... بچه ی من از کی میتونست قول بگیره ؟
رامتین ــ فعلا بیا غذاتو بخور !
دیگه لجبازی نکردم و نشستم روی تخت . رامتین سینی غذا رو که کباب برگ با پلو بود رو داد دستم و گفت :
رامتین ــ این برات خیلی خوبه .
سری تکون دادم و سعی کردم یع قاشق بخورم . اما انگار بغض راه گلومو بسته بود و چیزی ازش پایین نمیرفت . به هر زوری بود دو سه تا پرّه از کبابم رو خوردم و بقیه اش رو کنار گذاشتم .
رامتین ــ نمیخوری دیگه ؟
سرمو به معنای " نه " بالا بردم . رامتین قرصی رو جلوم آورد و یه لیوان آب هم از پارچ کنار تختم ریخت و دستم داد .
رامتین ــ اینو بخور .
ــ من آرام بخش نمیخوام ... رامتین تروخدا بذار لااقل یه شب توی خونه ام بمونم . رامتین چرا ...
صدای موبایل رامتین نذاشت حرفمو ادامه بدم . همینطور که جواب میداد قرصو وسط دستم گذاشت و با چشم غره گفت که باید بخوریش ! گوشی رو به گوشش چسبوند و همینطورکه صحبت میکرد بیرون رفت :
رامتین ــ جانم عزیزم ؟ ... تویی بابایی ؟ ... اصن همین الان میام دنبالت خوبه ؟ ... نه دیگه ... عمه تنهاس آخه !
رامتین دور شد و دیگه نتونستم صداشو بشنوم . داشت با پاشا صحبت میکرد . داشت بهش میگفت عمه تنهاست ... آره عمه دیگه تنها شده بود ... تنهای تنها !
از نبود رامتین استفاده کردم و سریع قرصی رو که بهم داده بودو پشت تخت انداختم و لیوان آب رو سر کشیدم . چند دقیقه ی بعد رامتین وارد اتاق شد و گفت :
رامتین ــ من میرم دنبال پاشا بیارمش اینجا ! ... مواظب خودت باش تا بیام .
ــ رامتین ! ... تروخدا !
انقدر عاجزانه توی چشماش نگاه کردم که دلش به رحم اومد و گفت :
رامتین ــ باشه ... پاشو کاراتو بکن ... فقط شرط داره !
منتظر بهش زل زدم .
رامتین ــ من و سارا و پاشا هم میایم اونجا !
لبخندی زدم و گفتم :
ــ باشه .
بعدم بلند شدم . سریع کارامو کردم و همراه رامتین از خونه بیرون رفتیم . به محض اینکه توی ماشین نشستیم گوشیش رو در آورد و به سارا زنگ زد . سریع موضوع رو براش تعریف کرد و در آخر گفت که داریم میریم دنبالشون .
رامتین ــ رها چرا انقدر اصرار داری بریم اونجا ؟
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و جواب دادم :
ــ چون اونجا تنها جاییه که میتونم حسش کنم .
رامتین ــ رها باید قبول کنی ! باید باورش کنی !
ــ چطوری آخه ؟ ... رامتین چطوری ؟
جواب نداد . شاید خودشم توی جواب این سوال مونده بود . شایدم چون میدونست نمیتونه درکم کنه جواب نداد .
جلوی خونه شون نگه داشت .
رامتین ــ بریم تو تا بیان .
نگاهی مستاصل بهش انداختم و گفتم :
ــ نه منتظر می مونم !
رامتین ــ لوس نشو دیگه بیا پایین . سارا جون به لب میکنه آدمو !
با نگاهی که بهش کردم فهمید تو سرم چی میگذره .
رامتین ــ رها وقتی گفتم میبرمت یعنی میبرمت ... زیر قولم نمیزنم . بیا بریم تو .
بعد درو باز کرد و پیاده شد . وقتی دید من هنوز نشستم سمتم اومد و درو برام باز کرد .
رامتین ــ پرنسس خانوم افتخار بدید بریم دو دقیقه توی کلبه ی درویشی !
آروم از ماشین پیاده شدم و همرا رامتین راه افتادم . اونم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و کمکم میکرد که راه برم . نمیدونم چرا تیلو تیلو میخوردم .
ــ سرم گیج میره !
رامتین ــ برای کم خونیه ... از بس این مدت خونریزی داشتی ... خدا خواست که به بچه ات آسیبی نرسید .

با آسانسور بالا رفتیم و رو به روی در خونه وایسادیم . رامتین در رو با کلید باز کرد و همینطور که وارد میشد گفت : 
رامتین ــ خانومی ؟ ... آماده ای ؟ 
صدای سارا از توی اتاق اومد : 
سارا ــ اِاِ اومدی ؟ ... دارم آماده میشم ! 
همون موقع پاشا از اتاق بیرون اومد و جیغ زد : 
پاشا ــ بابایی !! 
اما بعدش که منو دید با خوشحالی پاهاشو چندبار روی زمین کوبید و فریاد زد :
پاشا ــ عمههههههه !!! 
مثل همیشه دوید سمتم که اینبار رامتین وسط راه گرفتش . 
رامتین ــ گرفتمت ! 
پاشا ــ برم عمه !! 
رامتین ــ نه خیر دیگه عمه نه ... عمه نی نی توی شکمش داره ! 
پاشا اخماشو توی هم کشید و رو به رامتین گفت : 
پاشا ــ یعنی دیگه منو دوست نداره ؟ 
جلو رفتم . لپشو کشیدم و گفتم : 
ــ مگه میشه عمه دوسش نداشته باشه . 
رامتین برگشت رو به من و گفت : 
رامتین ــ برو بشین ... وایسادن زیاد برات خوب نیست .
سری تکان دادم و به سمت مبل رفتم . چند دقیقه ی بعد سارا همینطور که شالش رو دور سرش میبست گفت : 
سارا ــ سلام رها جون ... قدم رنجه کردی ! .. چه عجب ؟ 
اومدم بلند شم که اصرار کرد بشینم و بعد هم من رو خواهرانه به آغوش کشید . 
رامتین ــ خانوما میل ندارید که بریم ؟ 
سریع از جام پریدم و گفتم : 
ــ بریم . 
رامتین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
رامتین ــ شب شد دیگه ... بریم . 
با هم از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم . 
رامتین ــ اولین بریم یه جایی غذا بخوریم بعد بریم خونه هان ؟ 
سارا ــ آره خوبه بریم ! 
بعد از خوردن دو تا سیخ جگر با زور رامتین ، به سمت خونه رفتیم . اضطراب داشتم و دستام به وضوح میلرزید . نمیتونستم با فکر این که آترین دیگه نیست وارد اون خونه بشم . خونه ای که هر نقطه اش عطر آترین رو داره . 
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضی رو که به گلوم چنگ انداخته بود مهار کنم . بالاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم جلوی در خونه . قلب و روحم به سمت اون خونه پر میکشید . حس میکردم آترین اون جا منتظرمه . هیچ جوری حاظر نبودم قبول کنم که آترین رفته ... هیچ جوری ! 
با دستای لرزون کلیدمو از کیفم در آوردم و در رو باز کردم . مثل همون روز اولی شده بودم که با آترین برای دیدن خونه اومده بودیم ... چقدر شوق و ذوق داشتم !! 
با قدم های لرزان وارد شدم . میترسیدم ... از حقیقت میترسیدم ... از حقیقتی که دوست داشتم حقیقت نباشه ... دوست داشتم همش یکی از همون کابوس های شبانه ام باشه . میترسیدم از این که وارد خونه بشم و نبود آترین رو حس کنم ... از این که عطرش دیگه مشاممو پر نکنه و آغوش گرمش مامن گاهم نباشه . قلبم توی سینه ام فشرده شد . دلم براش پر میکشید . پنج روز بود که ندیده بودمش ... شش روزبود که ندیده بودمش ... شش روزی که میخواست همیشگی بشه ... آره ... نبود آترین داشت همیشگی میشد . 
از پله های راهرو بالا رفتم و در رو اروم باز کردم . همه جا تاریک بود ... یه تاریکی مطلق ! بدون این که لامپی رو روشن کنم به سمت اتاقم رفتم . نبود آترین توی فضای خونه کاملا مشهود بود و این داشت منو دیوونه میکرد . انگار قلبم از تپیدن دست برداشته بود و نفسم خیال بالا اومدن نداشت . حالم خیلی خراب بود ... انگار واقعیت رو داشتم با تک تک سلول هام حس میکردم . تنهاییم هر لحظه بیشتر از قبل روی شونه هام سنگینی میکرد . آره ... من آترینو از دست داده بودم ... من همه کسم رو ... عشقمو ... من حتی صورت زیبای اونو توی اعماق قبرش هم دیده بودم .
وارد اتاقم شدم و نا خود آگاه درشو قفل کردم . نمیخواستم کسی به خلوتم نفوذ کنه ... خلوت من با یه دنیا تنهایی !!
کیفمو وسط اتاق رها کردم و بی توجه به طفل بی گناه توی شکمم ، خودمو روی تخت پرت کردم . بالاخره بغضم شکست و اشکام نوازش بار روی گونه ام ریختند . شاید اون ها هم میخواستن منو دلداری بدن ... شاید میخواستن دل شکسته ی منو التیام ببخشن .اما نمیدونستن که این دل شکسته قابل التیام نیست ... قلب من از فراق یار شکسته و هیچوقت ... هیچوقت ترمیم نمیشه !
یاد گذشته های نزدیکی افتادم که حس میکردم سال ها ازش گذشته . یاد شبهایی که توی آغوش عشقم آروم میگرفتم .
همه جا بوی آترینو میداد . بوی عطر عشقمو . حسش میکردم . آترینو حس میکردم . انگار پیشم بود . مثل تمام اون یک سال احساس میکردم که کنارمه . سرمو از روی تخت بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم . نه ... نبود ... آترین دیگه هیچوقت نمی اومد کنارم !
با این فکر ، گریه رو از سر گرفتم و باز دوباره سرمو توی بالشت فرو بردم . توی دلم نالیدم :
ــ خدایا ! ... من دارم دیوانه میشم . چطوری بدون آترین سر کنم ؟
صدای تقه ای که به در خورد حواسمو جمع خودش کرد . صدای رامتین رو از پشت در شنیدم :
رامتین ــ رها ؟ ... در باز کن ! ... رها ؟ ... قرار نشد ها !
از روی تخت بلند شدم و مثل دیونه ها به سمت در یورش بردم . همون طور که اشک میریختم مشتامو به در کوبیدم و با جیغ و فریاد گفتم :
ــ برو ... برو رامتین ... تنهام بذار ... بذار با درد خودم بمیرم ! ... برو نمیخوام ببینمت ... بـــــــــرو !
"برو"ی آخرمو کشیدم و با عجز بیانش کردم . لیز خوردم روی دیوار و زانو هامو توی آغوشم گرفتم . سرمو گذاشتم روشونو بازم اشک ریختم ... اشک ریختم و اشک ریختم ... انگار چشمه ی اشک من نمیخواست خشک بشه . درد تنهایی اونقدر روم فشار می آورد که کاری بجز اشک ریختن برام نمی موند . یاد آوری خاطره هاش دیوونه ام میکرد .
از کنار دیوار بلند شدم و به سمت رختکن بزرگ اتاقمون رفتم . درشو که باز کردم خشکم زد . لباسای آترین کجا رفته بودن ؟ ... کی به لباساش دست زده ؟
دیوانه وار از رختکن بیرون اومدم و به سمت کشو های پا تختی یورش بردم . همه رو یکی پس از دیگری بیرون ریختم ... ولی نبود ... به غیر از عطرش که روی میز بود هیچ چیز دیگه ای ازش وجود نداشت ... انگار که هیچوقت نبوده .
باز دوباره توی رختکن رفتم و کنار دیوار کز کردم . به جای خالی کفش ها و لباس هاش خیره شدم . نا مرد ها حتی نگذاشتند که لباس هاش بمونه . یه دفعه ای همه چیزمو ازم گرفته بودند ... همه چیزمو !
اما با یاد آوری طفل کوچکم دستمو روی شکمم بردم . بچه ام رو مخاطب قرار دادم و گفتم :
ــ تو الان همه چیز منی ... تموم دار و ندارم و تنها یادگاری از آترین !
باز دوباره نگاهمو روی جای خالی لباس هاش انداختم . یه دفعه نگاهم به پیراهن سبز رنگم افتاد . همونی که روز اول بعد از عروسی خونه ی مامان اینا پوشیده بودم . چقدر آترین خوشش اومده بود ! گفته بود رنگ سبز بهم میاد !
پوزخند غم ناکی زدم و به سمت لباس رفتم . به چشمایی که باز دوباره ابری شده بودن لباسو برداشتم و با اشک و آه پوشیدمش ! یاد اوری خاطرات داشت دیوونم میکرد اما ترجیح میدادم توی خاطرات غرق باشم تا اینکه توی اقیانوس واقعیت دست و پا بزنم .
با همون پیراهن از رختکن خارج شدم و رو به روی آیینه ایستادم . چهره ام مثل مرده ها شده بود . موهامو که با یه کش شل بسته شده بود ، باز کردم . عطرمو برداشتم و به گردنم زدم . بعد هم چشم هام رو مثل همیشه با خط چشم وحشی کردم . به خودم نگاهی کردم و به خودم گفتم :
ــ دیگه برای کی داری این کار ها رو میکنی ؟ ... برای عشقت ؟ ... همون عشقی که حالا زیر خروار ها خاک مدفون شده ... همون عشقی که حالا به خاطرات پیوسته ... خاطراتی که میدونی باید فراموش کنی و الا زندگی خودت نه ، زندگی یه طفل معصوم رو سیاه میکنی . حالا دیگه برای کی میخوای طنازی کنی ؟ ... اشوه هات رو برای کی میخوای خرج کنی ؟ ... دیگه کیه که تو رو توی آغوشش فشار بده و بگه که چقدر زیبا شدی ؟ ... کیه رها ؟ ... کیه ؟
باز چشمه ی اشکم جوشید و مانند جویی بر صورتم روان شد . با حرص دستمو دور عطر آترین گره کردم و توی مشتم فشردمش . دندون هامو روی هم قفل کردم و عطر رو به سمت آیینه پرت کردم . صدای وحشتناک شکستن آیینه باعث شد تا نا خود آگاه جیغ بزنم و عقب تر بپرم . بوی آترین حالا کل اتاقو گرفته بود ... همه جا بوی عطر اونو میداد ... همه جا !
رامتین که باز با صدای محیب شکستن آیینه پشت در اتاق اومده بود با وحشت گفت :
رامتین ــ رها خوبی ؟ ... چه خبر شده ؟ ... باز کن این درو تا نشکوندمش !
دوباره جیغ زدم :
ــ برو رامتین ... میخوام تنها باشم ... برو میگم ... برو و الا خودمو میکشم ! 






_______________





چند لحظه سکوت بر قرار شد و سپس رامتین گفت :
رامتین ــ باشه ! ... باشه میرم ... فقط تو رو خدا کاری نکن ... رها تو دست من امانتی !
توی دلم پوز خندی زدم و گفتم :
ــ امانت کی ؟ ... آترین ؟
همون طوری که گفته بود دیگه صدایی ازش نیومد ... اما میدونستم دیر یا زود یه طوری وارد اتاق میشه به خاطر همین تصمیم گرفتم که زود تر کاری رو که میخواستمو نجام بدم . من دیگه نمیتونستم به زندگیم ادامه بدم ! ... بدون آترین من هیچ بودم !
به سمت شیشه های پخش روی زمین رفتم . قلبم دیوانه وار توی سینه ام میکوبید . بار دوم بود که میخواستم این کارو بکنم با این تفاوت که اینبار آترین برای نجات جونم نمیاد . یه تکه از شیشه های آینه رو برداشتم و چند لحظه به چهره ام نگاه کردم . کی میتونست باور کنه که این رها همون رهاست !
شیشه رو روی ساعد دستم گذاشتم . خواستم فشارش بدم که به یاد موجود بی گناه توی شکمم افتادم . مردد موندم بین رفتن و موندن . نمیدونستم که باید چیکار کنم . آیا این بچه حقشه که وقتی هنوز پا به این دنیا نذاشته از دنیا بره ؟ ... این بچه حق زندگی کردن داره ... اما من چطوری میتونم بدون پدر بزرگش کنم ؟
تکه ی آیینه رو از ساعدم جدا کردم و توی دستم فشردمش . خون از دستم سرازیر شده بود ولی من اصلا دردی حس نمیکردم . تمام ذهنم پیش بچه ام بود . چیکار باید میکردم ؟
یادم افتاد که آترین خیلی این کوچولو رو دوست داشت . خیلی ! ... از بچگی آرزوش بود که با هم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم ! ... همین طور هم شده بود اما عمرش کفاف نداده بود تا ثمره ی عشقشو ببینه و در آغوشش بگیره !
بی توجه به خونی که ازم میرفت ، شیشه رو کف اتاق ول کردم و خودمو روی تخت انداختم . من نباید این کارو میکردم ... بچه ام حق زندگی کردن داشت !
زیر لب شروع به خوندن شعری از فروغ فرخزاد کردم :
ــ امشب به یاد تو و آن عشق دل انگیز ( تغییر واژه ی " دیروز " به " امشب " )
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آیینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطرآوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس
که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در ان خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای آیینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم تو
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
انقدر خون ازم رفته بود که قسمت های آخرو به زور خوندم و بعد از تمام شدن شعر پلکام روی هم افتاد و بی هوش شدم .
ا صدای آترین چشمهامو باز کردم :

آترین ــ عشق من ؟ ... چقدر میخوابی ؟ ... بیدار شو دیگه !
متعجب بهش چشم دوختم ... یعنی اینا همش خواب بود ؟
ــ من ... من ... من داشتم ....
آترین ــ ای بابا پاشو خواب آلو ... نمیخوای که بابات هر دومون رو برای دیر رسیدن سر کار دعوا کنه ؟



سریع بلند شدم و توی جام نشستم . زل زده بودم به آترین و چشم ازش بر نمیداشتم . لبخند بد جنس و دختر کشی زد و گفت :
آترین ــ چیه ؟ ... چرا اینطوری نگاه میکنی ؟؟
بدون اینکه جوابشو بدم پریدم سمتشو دستامو دور گردنش حلقه کردم . سرمو توی گردنش فرو کردم و با تمام وجود عطر تنش رو به مشام بردم . اونم دستاشو نرم پشتم میکشید .
آروم زیر لب گفتم :
ــ دیگه تنهام نذار !
آترین ــ خوب من الان پیشتم .
ــ بگو تنهام نمیذاری ... آترین خیلی خواب وحشتناکی بود ! ... خیلی بد بود ... خیلی بد .
گونمو بوسید و بدون حرف از اتاق خارج شد . همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :
آترین ــ پاشو بیا صبحانه ات رو بخور تا دیر نشده !
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . صبحانه روی میز آماده بود آترین هم داشت چایی میریخت .
آترین ــ بشین تا چاییت رو بریزم .
بدون هیچ حرفی نشستم پشت میز و گفتم :
ــ باید یه کاری بکنم ... این طوری نمیشه !! نمیدونم چرا این کابوسای مسخره دست از سرم بر نمیداره .
فنجون چایی رو جلوم گذاشت و خودشم رو به روم نشست . همونطور که داشت لقمه میگرفت گفت :
آترین ــ شاید بهتر باشه با سامان صحبت کنی نه ؟
لقمه رو به طرفم گرفت و منتظر جواب به چشمهام زل زد . لقمه رو از دستش گرفتم و با سر حرفشو تایید کردم که ادامه داد :
آترین ــ میترسم این کابوسا توی روحیت تاثیر بذاره ... منم زجر میکشم ... این که تو یه سره توی خواب داری گریه میکنی و داد میزنی .
آروم ولی طوری که بشنوه گفتم :
ــ مگه تو هم متوجه میشی !
آترین ــ بله متوجه میشم !
کمی از چاییش خورد و گفت :
آترین ــ اصلا گیریم که واقعیت هم باشه ! ... ببینم تو میخوای همین کارا رو بکنی ؟
اخمی کردم و گفتم :
ــ زبونتو گاز بگیر !
آترین ــ نه جدی دارم حرف میزنم . اگه واقعیتم باشه تو میخوای این کارا رو بکنی ؟ ... اگه جوابت مثبته باید بگم بنده اصلا راضی نیستم که هیچ تنم توی گور میلرزه .
با حرص گفتم :
ــ میخوای بس کنی یا نه ؟
آترین ــ هم خودت هم من میدونیم که این اتفاق یه دیر یا زود میفته پس باید بهش عادت کنی !
بغض کرده بودم . چرا این طوری حرف میزد ؟ ... اون کابوسا بس نبود ؟ ... اینم اضافه شد ! ... گند زد به صبحم .
از جام بلند شدم و رفتم توی هال که یه دفعه سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمم تاریک و سیاه شد !
******
با احساس اینکه کسی دستمو گرفته اروم چشمامو باز کردم که نگاهم توی یه جفت چشم خاکستری قفل شد . زیر لب گفتم :
ــ آترین ؟!
صدای آشناش گوشمو پر کرد :
سامان ــ رها ؟ ... خوبی ؟
بی توجه پرسیدم :
ــ من کجام ؟ ... آترین کوش ؟
سامان ــ تو هنوزم نمیخوای واقعیتو قبول کنی ؟
با وحشت گفتم :
ــ واقعیت ؟ ... چه واقعیتی ؟
سامان ــ رها ؟ ... آترین رفته ... دیگه نیست ... چرا با فراموش کردن این قضیه انقدر خودتو زجر میدی ؟



دستمو روی گوش هام فشار دادم و گفتم : 
ــ این فقط یه کابوس دنباله داره که نمیخواد ولم کنه ... آترین هیچ جا نرفته ... آترین هنوزم زنده است .
آروم دستمو که باند پیچی شده بود ، از روی گوشم جدا کرد و توی دستش گرفت : 
سامان ــ رها ؟ ... تو فکر میکنی دارم بهت دروغ میگم ؟ ... می دونم باورش برات سخته اما باید قبولش کنی . یا قبولش کن یا بذار دیگران بهت تحمیلش کنن . به هر حال باید با این موضوع کنار بیای پس سعی کن خودت به خودت بفهمونیش . نذار دیگران با یاد آوریش زجرت بدن ... سعی کن بهش عادت کنی ... خوب ؟ 
حرفاش باز دوباره حقیقتیو که به هر نحوی سعی در کتمان کردنش داشتم رو توی سرم کوبید . باز تمام مشکلات روی سرم آوار شد . باز دوباره من موندم و این دنیای بی رحم و تنهایی پایان نا پذیرم . 
به چشماش خیره شده بودم . در سکوت مطلق . قلبم از درد پر بود و گلوم از بغض . اما سعی کردم دم نزنم . نمیخواستم روح آترینو آزار بدم . نمیخواستم زجر بکشه . 
صدای سامان که میپرسی " خوبی ؟ " هم نتونست منو از فکر بیرون بکشه . نتونست افکارمو بهم بریزه . ممن هوز توی خاطرات آترین غرق بودم . توی رویای شیرینی که فکر میکردم حقیقته . فکر میکردم آترین باز دوباره برگشته پیشم ... اما خبر نداشتم که اون رفته و دیگه بر نمیگرده . قلبم از این حقیقت فشرده شد . باز دوباره صدای سامان سکوت اتاقو شکست : 
سامان ــ رها ؟ ... حالت خوبه ؟ ... تروخدا جواب بده ! 
نگاهمو چرخوندم توی صورتش و با زدن پلکام به هم دیگه بهش فهموندم که خوبم . توی دلم پوزخند زدم و گفتم : 
ــ چه خوبی ؟ ... خوب بودن فقط از لحاظ جسمانی ؟ ... پس روحت چی ؟ 
چشمامو بستم و ترجیح دادم فعلا توی خاطراتم گم شم . 
******** 
پنج - شش روزی بود که از بیمارستان اومده بودم بیرون ولی چه فایده ؟ از بیمارستان یه راست اومده بودم تیمارستان ! دیگه به طور کامل روانی شده بودم . اما چه فرقی میکنه ؟ ... خونه یا اینجا ! اونجا میخواستم چیکار بکنم به غیر از این که توی تختم بخوابم و فقط برای دستشویی رفتن از جام بلند شم . دنیام مثل جاده ی صاف و خلوتی شده بود که هر چی جلوتر میرفتی به هیچ جا نمیرسیدی . یه دنیای خاکستری ... مثل چشمای کسی که هر روز کنارم بود . مثل چشمای همون آدمی که هربار که من اسیر دست پیچ و خم های زندگی میشدم دستمو میگرفت و همراهم قدم برمیداشت تا به مقصدم برسم . 
سامان هر روز میومد پیشم و تا شب کنارم میشست . خودشو از کارو زندگی انداخته بود و شب و روزشو وقف من کرده بود . منی که حتی به یک کلمه از حرفاش توجه نمیکردم . انگار که اصلا حرفاشو نمیشنیدم . اوائل که اصلا نمیفهمیدم کی میاد و کی میره . همش چشمامو میبستم ... چشمامو میبستم بلکه فراموشش کنم ... بلکه چشماشو از یاد ببرم . 
امروزم مثل تمام این چند وقت سامان اومده بود پیشم . کاش لا اقل میتونستم به حرفاش گوش کنم . حرف های سامان همیشه روم تاثیر داشت . مثل مسکنی بود برای روح خسته ی من . اما من هربار بی رحمانه ازش روی بر میگرداندم و حتی به یک کلمه از حرفاش گوش نمی کردم . 
نگاهی به چشماش انداختم . متوجه نگاهم شد و دست از صحبت برداشت . اما چند لحظه ی بعد باز شروع به صحبت کرد . حس میکردم نا خود آگاه دارم به حرفاش گوش میدم . حرف هایی که رنگ آرامش داشت . حرف هایی که مثل شبنم روی روح خسته ام مینشست و به اعماق قلبم نفوظ میکرد . سامان داشت با ذره ذره ی حرفاش بهم میفهموند که تا شقایقهست زندگی باید کرد . 
سامان ــ رها ... سعی کن زندگی کنی ... برای خودت ... برای بچه ات ... نذار مشکلات تو رو از پا در بیارن بلکه سعی کن تو اونا رو شکست بدی . تو میتونی باز دوباره برگردی تو اوج آترینو از دست دادی اما بچه ات رو که داری ... نذار با این کارات اونو هم از دست بدی ! 
بعد هم زیر لب نالید : 
سامان ــ لطفا سریع تر هم خوب شو ... من نمیتونم اینجا بودنتو تحمل کنم ! 
حرفاش درگیرم کرد ! ... باز دوباره برگردم تو اوج !! ... اینبار بدون آترین ! ... مگه میشه ؟! ... چطوری ؟ 
سامان دستمو توی دستش گرفت و گفت : 
سامان ــ قول میدم سریع تر از دو ماه بیارمت بیرون ... قول میدم ! 
بعدم فشار کوچکی به دستم وارد کرد و گفت : 
سامان ــ باید برم ! ... فردا صبح بازم میام . خداحافظ ! 
سامان رفت و من مثل هر شب عکس آترین رو از زیر بالشتم برداشتم و زل زدم بهش . به تنهاعکسی که ازش باقی مونده بود به غیر از عکس بزرگ روی دیوار ! شروع کردم باهاش صحبت کردن . گفتم که چه قدر بودن توی یه همچین جایی سخته . گفتم کهچند وقتیه تکون های کوچیک بچمون رو حس میکنم . انگار که عین یه ماهی کوچولو زیر دلم وول میخورد . از حرف های سامان گفتم . از اینکه گفته بود بدون اون ادامه بدم و در آخر ازش پرسیدم : 
ــ آترین ؟ ... چطوری به نبودت عادت کنم ؟ هان ؟ 





عکسش رو بغل کردم و شروع به خوندن شعری کردم که مصداق حالم بود :
بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم 
لباسی رو که دوست داشتی برای آیینه میپوشم 
میخوام باور کنم رفتی میخوام خالی شم از رویات
همش چشمامو میبندم شاید یادم بره چشمات 
بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم 
لباسی رو که دوست داشتی برای آیینه میپوشم 
هنوز وسایل خونه سر جاشه
کسی نیست که سلیقه اش مثل تو باشه 
هنوز عکس دوتامون روی دیواره 
هنوز دستام بوی عطر تورو داره
روزا با قرص میخوابم 
شبا تا صبح بیــــــــدارم
همه میگن حالم خوش نیست
همه میگن جنون دارم 
بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم 
لباسی رو که دوست داشتی برای آیینه میپوشم 
( آهنگ جنون از علی عبدالمالکی )
پلکام روی هم افتاد و مثل هر شب به خوابی عمیــــق ولی پر از رویای آترین فرو رفتم . 
******** 
سامان ــ رامتین الان آمادگیشو نداره ! ... آخه عزیز من .... ای بابا بذار منم حرف بزنم ! 
موبایلشو به اون دستش داد و گفت : 
سامان ــ تو نمیخوای بذاری این دختر خوب شه نه ؟ ... یعنی انقدر مهمه که به خاطر حال خواهرت نتونی یکم عقبش بندازی ؟ ... میدونم میدونم ! ... باشه ولی بد تر شد به من ربطی نداره ... فعلا !
پوفی کشید و گوشی رو توی جیبش گذاشت . برگشت سمت من و گفت : 
سامان ــ چیکار کنم با این داداش خلت ؟ تازه داشتی بهتر میشدیا ! 
لبخندی بهش زدم و مثل همیشه ترجیح دادم سکوت اختیار کنم . از صحبتاش فهمیده بودم که قراره سامان با وکیل آترین بیاد اینجا ... گویا چیزهایی بود که باید میدونستم و نمیشد بیشتر از این عقب بیفته !
سامان ــ ببین من با چقدر تلاش تونستم خنده رو روی لبت بیارم ! حالا الان این رامتین میاد همه چیو خراب میکنه . 
پشتشو کرد و نگران شروع به راه رفتن کرد . اینبار دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم : 
ــ نگران نباش ! چیزی نمیشه !
یه دفعه چنان برگشت طرفم که ترسیدم و یکم خودمو عقب کشیدم . با چشمهای درشت شده از تعجب نشست کنارمو خیلی غیر منتظره منو کشید توی بغلش . 
سامان ــ وای باورم نمیشه ... رها تو حرف زدی ؟؟؟ ... واقعا ؟ 
از عکس العملش شوکه شده بودم . به خاطر همین چند لحظه توی بهت بودم . به خودم که اومدم خودمو عقب کشیدم و از بغلش در اومدم . گرمم شده بود . احساس میکردم مثل این دختر دبیرستانیا گونه هام سرخ شده . خجالت کشیده بودم . رومو کردم اونطرف تا نگاهش به صورتم نیفته . 
ــ میشه چند لحظه بری بیرون ؟ 
آروم از روی تخت بلند شد . مثل این که اون هم خجالت کشیده بود از عکس العملش . دم در که رسید گفت : 
سامان ــ رها متاسفم ! ... یه لحظه هیجان زده شدم ... نفهمیدم چیکار میکنم ! 
لحنش خیلی صادقانه بود . غیر از اون من هم سامانو میشناختم . میدونستم آدمی نیست که اهل سوء استفاده باشه . اگر غیر از این بود که تا الان نمیتونستم وجودشو تحمل کنم . اما چیزی که آزارم میداد این عکس العمل های خودم بود . 
ــ میدونم ... فقط برو چند لحظه ! 
از صدای بسته شدن در فهمیدم که رفته . نفسی از سر آسودگی کشیدم و از روی تخت بلند شدم . میخواستم یکم خودمو مرتب کنم . خجالت میکشیدم از این که عین این هپولی ها جلوی وکیل آترین برم . من که روانی نیستم آخه ! حتی سامان هم میگفت که بهتر شدم . 
یکم دور خودم چرخیدم ولی در آخر متوجه شدم که کاری نمیتونم بکنم . چون به غیر از یه شونه و کشی که به موهام بسته شده بود چیز دیگه ای همراهم نداشتم . آهی کشیدم و باز دوباره نشستم روی تخت . چند لحظه ی بعد تقه ای به در خورد و پس از آن صدای سامان اومد که میگفت : 
سامان ــ رها ؟ رامتین اومده با آقای ...



پریدم وسط حرفشو گفتم :
ــ بیاید تو !
در رو باز کرد و به اتفاق وارد شدند . نا خود آگاه یکم صاف نشستم و چتری موهامو که یکم بلند شده بود ، پشت گوشم بردم . هول هولکی سلامی به جمع دادم . رامتین رو به وکیل گفت :
ــ بفرمایید جناب صدری !
و با دستش به مبل های گوشه ی اتاق اشاره کرد . بعد هم به سمت من آمد و گفت :
رامتین ــ سلام به خواهر گلم ! نمیدونی چقدر خوشحالم که صداتو میشنوم !
سرمو به آغوش کشید و گفت :
رامتین ــ چرا انقدر ما رو زجر دادی آخه !
خجول بهش نگاه کردم و سرمو از آغوشش بیرون کشیدم . باز دوباره چتری هامو که بیرون اومده بودند پشت گوش بردم و در جواب حرفش فقط یک لبخند زدم .
رامتین ــ بیا بشین اینجا که آقای صدری خیلی کارت داره !
از روی تخت پایین اومدم و رو به روی سامان روی مبل نشستم . آقای صدری شروع به صحبت کرد . طبق گفته هاش آترین به غیر از خونه و ویلای توی لواسوون چند تا مغازه ی بزرگ توی یه پاساژ معروف و یه واحد آپارتمان هم داشت که طبق خواسته اش به نام من میخورد و مغازه ها بعد از رسیدن بچه مون به سن قانونی به نام اون میشد . دست آخر هم دو تا پاکت نامه از توی کیفش در آورد و به دست من و سامان داد .
بعد از رفتن وکیل و رامتین و سامان دست بردم و نامه رو از توی کشوی کنار تختم برداشتم . روش هیچی ننوشته بود . با دلهره در نامه رو باز کردم و کاغذی رو که توش بودو بیرون کشیدم . شروع به خواندن کردم :
« سلام به تنها عشق زندگیم !
میدونم الان که داری این نامه رو میخونی من پیشت نیستم . بلکه زیر خروار ها خروار خاک مدفون شدم . نمیدونم چقدر وقته که از دیدنت محرم شدم ولی خوب سر نوشتو که نمیشه کاریش کرد !
ببینم رها ؟ ... گریه زاری که نکردی ؟ ... بدون که اگه یه قطره اشک از اون چشم های خوشگلت باریده باشه من راضی ندارم ! گفته باشم ... واسه ی همینم از قبل به وکیلم گفته بودم که از رامتین بخواد تمام وسایل منو از توی خونه جمع کنه .
بگذریم ... بریم سراغ موضوع اصلی !
رها ؟ ... بچه چطوره ؟ ... دختره یا پسر ؟ ... اسمشو چی میذاری ؟ ... چقدر دلم میخواد بغلش کنم و ببوسمش اما حیف ... ببینم میخوای بدون پدر بزرگش کنی ؟ میتونی ؟
صادقانه میخوام بهت بگم . برای آینده ات یه فکری بکن . رندگیتو تباه نکن رها . باور کن من خیلی خوشحال میشم . نمیخوام عامل تباه شدن زندگی تو و یه بچه ی بی گناه بشم . دوست ندارم به بچه ام فقط به خاطر پدر نداشتن ترحم کنن . هر پدری دوست نداره که به بچه اش ترحم کنن . هر پدری دوست نداره که بچه اش تحقیر بشه . در مقابل هر بچه ای دوست داره تا پدر داشته باشه . پدری که محبت پدرونه رو بهش هدیه کنه . پدری که بهش بگه بابا ! »
روی کاغذ یه جایی مثل رد اشک مونده بود . اشک منم درست ریخت رو همون !
« اگر دختر باشه هم دیگه بدتر ! خودت دختری و میدونی که دخترا چقدر به پدراشون وابسته ان ! پدرا هم همین طور خیلی زود شیفته ی دختراشون میشن . همیشه دوست داشتم یه دختر داشتم و بهش میگفتم پرنسس بابا ! یه دختر کوچیک ! عین بچگی های تو ... یادش بخیر !!!
رها من میترسم ! میترسم از اینکه بچه ام نیاز به محبت پدرانه داشته باشه و من نباشم ... نباشم تا بغلش کنم ... میترسم از روزی که مادر بچه ام ... عشقم بهم نیاز داشته باشه و من نباشم ... شنیدم زن ها بعد از زایمان افسردگی میگیرن و نیاز دارن به همسراشون تا پیششون باشن ... رها من که دستم از دنیا کوتاست ! این فکرهام داره دیوونه ام میکنه . به خاطر همین ازت یه خواهشی دارم !
رها بعد از برو دنبال زندگیت ... فکر کن هیچوقت آترینی وجود نداشته ... به زندگیت برس ... به بچمون ... ازدواج کن ... بذار اون طفل معصوم زندگیشو بکنه ... بذار مزه ی پدر داشتنو بچشه ... هیچوقتم بهش نگو که کسی به نام اترین وجود داشته و پدرش بوده ... نذار ذهنشو درگیر همچین چیزای الکی ای بکنه . رها برو دنبال کسی که فکر میکنی همیشه میتونه کنارت باشه ... کسی که دوستت داشته باشه ... کسی که بی منت پیشت بمونه و برای بچه ات پدری کنه ... کسی که بتونه جای منو بگیره ... خودت میدونی کیو میگم ... همونی که حتم دارم این مدت کنارت مونده باشه و تنهات نذاشته ... رها اون دوستت داره ... مطمئنم که اینطوره لیکن اگه اینطورنبود اصلا راجع بهش باهات حرف نمیزدم . میدونم که میتونی باهاش خوشبخت بشی پس لگد به بختت نزن . مطمئنم که خودش چند روز دیگه این پیشنهادو بهت میده پس ردش نکن !
بدون که من همیشه عاشقت میمونم ... با آرزوی سعادت مندی ... آترین !
*********
بعد از خوندن فاتحه از کنار قبر بلند شد و آترین ، پسر هفت هشت ماهمونو ازم گرفت .
سامان ــ بدش به من جیگر بابا رو !
لپ آترینو بوسید رو به دختر تقریبا پنج ساله ای که اون طرف در حال بازی بود کرد و گفت :
سامان ــ آتریسا خانوم ؟ .... پرنسس بابا نمیخوای بریم ؟
آتریسا نگاهی به سمت ما انداخت و خندان به سمتمو اومد . دستشو توی دستم فرو کرد و با چشمهای زمردی اش بهم زل زد .
ــ چی میخوای که باز با اون چشمای خوشگلت به من زل زدی ؟
آتریسا ــ کادوی تولدمو دیگه ...
سامان ــ پرنسس خانوم ما مگه هفت ماهه به دنیا اومده که انقدر عجله داره ؟ دو هفته دیگه تا تولد دختر خوشگلم مونده هنوز !
آتریسا دست منو ول کرد و دست به کمر جلوی سامان وایساد .
آتریسا ــ اول این که بله ... من هفت ماهه به دنیا اومدم ... بعدم ... چه فرقی داره دو هفته ی دیگه یا الان ؟
سامان ــ پس دو هفته ی دیگه !
آتریسا اعتراض کنان گفت :
آتریسا ــ بابایــــــــــــــــــــ ی !!!
سامان غش غش خندید و رو به من کرد و گفت :
سامان ــ چی میگی خانوم ؟ ... چیکارش کنیم ؟
لبخندی زدم و بهشون نگریستم ... به خانواده ام ! به ثمره ی عشق من و آترین ! ... به نتیجه ی زندگی شیرین من و سامان ... سامان راست میگفت ... من تونسته بودم برگردم به اوج ! ... حتی بدون وجود آترین ... بلکه با خودش ! اینبار سامان بود که به زندگی من معنا بخشید ... سامان بود که دوباره منو به زندگی برگردوند ... این سامان بود که به دختر آترین گفت پرنسس بابا ... این سامان بود ... و حالا من زندگی ام رو به پای سامان ریختم و گذاشتم تا اون چرخ سعادتم رو بچرخونه .
پایان  
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.