بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

رمان درباره ی عشق

گفتم:
-چه خواستگاری منتظره ای...
سپهر اخم قشنگی کرد و گفت:
-می خوای شرمندم کنی عزیزم؟
-نه این چه حرفیه...همین جوری گفتم..
دستمو توی دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد و گفت:
-حاضری تا آخرش باهام باشی؟
-دیگه اگه نخوامم نمیشه..آخه..
-آخه چی؟
-دو دلیل داره..
-بگو عزیزم..
قیافه ی عاقل اندر سفیهی به خودم گرفتم و گفتم:
-اول اینکه تو دیگه حلقه رو دستم کردی...و این یعنی مجبورم باهات باشم..
اخمی کرد و گفت:
-هیچ اجباری نیس..
-هنوز یکی دیگش مونده..اینقدر هم مغرور نباش... بزار حرفمو بزنم.. دوم هم اینکه من.. من..
-تو چی؟
-ای بابا اگه گذاشتی..
همون موقع اومدم بگم که گارسن غذا ها رو آورد...همین حال که من می خواستم اعتراف کنم سرعت عملشون رفته بالا...شانسه دارم آخه؟
غذا رو بدون حرف خوردیم...چند بار سپهر اصرار کرد که حرفمو ادامه بدم که جوابم فقط یکی بود:
-بعد از شام..
اونم همش حرص می خورد...ولی من کوتاه نیومدم... وقتی سوار مپاشین شدیم گفت:
-بگو دیگه....
-چه هولی تو
-دریا بگو...
-خب داشتم چی می گفتم؟
خواست استارت بزنه و در همون حین گفت:
-اصلا بیخیال..
سرمو رو به پنجره کردم و گفتم:
-متاسفانه یا خوشبختانه من دوستت دارم...
سرمو به سدت به سمت خودش چرخوند و تا اومدم اعتراض کنم لباشو روی لبام گذاشت...مثلا توی خیابون بودیم.. 
سرمو بردم عقب و گفتم:
-چیکار می کنی دیوونه؟تو خیابونیما..
دستمو توی دستش گرفت و بوسید...بعدش گفت:
-این قسمت مخصوص همین جا بود....شانس آوردی اینجاییم...حالا بقیش باشه بعد..
گر گرفتم و گفتم:
-خیلی پررویی سپهر..
سرخوش خندید و گفت:
-وای چه شبی بشه امشب...دیوونتم دریا
از این حرفش قند توی دلم آب شد....فکر بد نکنیدا..منظورم قسمت دومش بود نه اولش...ادامه داد:
-تازه شیشه ها دودی بود..
-شیشه ی جلو که دودی نبود..
با لحن بی خیالی گفت:
-ولمون کن بابا....خودمونو عشقه..بزار نگاه کنن...
خندیدم و گفتم:
-بریم خونه؟
-کجا دوست داری بری؟
تند و بدون فکر گفتم:
-شمال..
-باشه..هر چی تو بگی..
با تعجب گفتم:
-چی می گی دیوونه؟
-میریم شمال دیگه..مگه همینو نمی خوای؟
اصلا نمی دونستم جوتبشو چی بدم..این بچه پاک دیوونه شده بود..رفتیم خونه و اجازه نداد من از ماشین پیاده بشم...بعد از یه ربع با یه ساک دستی اومد بیرون...ساک رو انداخت توی صندوق و اومد نشست..استارت زد و گفت:
-پیش به سوی شمال..
-سپهر الان شبه..مامان و بابا چی؟به هیچ کس نگفتیم..آخر هفته نامزدیه ساحل و کیانه...من لباس ندارم...
-اینقدر بهونه نیار کوچولو..خواستی از اول نگی بریم..می دونی که..من رو حرف تو حرف نمی زنم..
-نخیر..فقط زمان هایی که به نفعته چیزی نمیگی...بعدشم..تو کار نداری؟بیمارستان چی؟
-بابا ولش کن...دو سه روز میریم و میام دیگه...
-زنگ بزن مرخصی بگیر حداقل..
-دارم...هنوز از اون مرخصی سمینار مونده..
بعد هم خندید و گفت:
-خودمم باورم شده سمینار بودم..
یه دفعه انگار یه چیزی به ذهنش رسید که گفت:
-دریا میگم تلفن آیدی کالر نداره؟من زنگ زدم نفهمیدی از پاسگاهه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-نه..نداره..خراب شده..
-یادم باشه یه تلفن هم بخرم..البته به نفع من شد..همش می ترسیدم فهمیده باشیو به روم نیاری...هر چند یه حدسایی زده بودی...

این سپهر امروز پاک دیوونه شده بود.......
رومو کردم به طرف سپهر گفتم:
-سپهر ؟
-جان سپهر؟
-اِه مسخره
سپهر یه اخم با نمکی کرد که دوست داشتم همونجا ببوسمش .....نگاهمو ازش گرفتم که گفت:
-جانم دریا چی میخوای؟
-موبایلتو بده می خوام یه زنگ بزنم به عمو حداقل بهش بگم که داریم میریم شمال یه موقع نگران نشن
سپهرای بابا دریا صبح زنگ میزنیم حالا یه جوری میگی انگار اونا هر دقیقه زنگ میزنن
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-راستی مگه خودت موبایل نداری؟
-نه..حوصله نداشتم با خودم بیارمش بیرون..بعدم که دیگه نذاشتی برم تو خونه..موبایلم کجا بود...
این تیکه آخرو با جیغ گفتم...لحنم باحال بود...سپهر خندید و گفت:
-من خانم جیغ جیغو دوست ندارما..
مشتی به بازوش زدم که آخش در اومد و بعدش گفتم:
-چشمت کور...خواستگاری کردی پای جیغاشم وایمیسی...مشکلی داری؟
-نه خانم..چه مشکلی..
بعدم ریز ریز خندید..منم خندم گرفته بود اما نخندیدم تا پررو نشه..هر چند به اندازه ی کافی پررو بود..
چند دقیقه بعد سپهر ماشین جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و بدون حرف زدن رفت داخلش... منم چون شب بود قفل ماشین رو زدم ...امشب تو کار این بشر موندم حسابی... 5 دقیقه شد خبری نشد....10دقیقه...وای رفته چی بخره حالم بهم خورد تو ماشین... یکی دو دقیقه بعد سپهرُ با سه چهارتا کیسه که تو دستش بود دیدم که داشت به طرف ماشین می یومد... خریدا رو گذاشت پشت و اومد نشست...دو تا پفک نمکی و یه سوپر چیپس بزرگ و دو تا رانی هلو انداخت روی پام که گفتم:
-این همه چیز برا چی بود؟
سپهر-حال ندارم همین روز اولی شمال برم خرید کنم
-آهان..چیا خریدی؟
-همه چی...چطور مگه..چیز خاصی میخوای؟
اینو با شیطنت گفت که منم گفتم:
-منظورت چیه؟
-هیچی گفتم شاید خانمم ویار داره..
با بهت چند لحظه بهش نگاه کردم و بعدش با بغض رومو برگردوندم...حس کردم من چقدر بدشانسم که توی اوج خوشبختی هم احساس بدبختی دست از سرم بر نمیداره.. خدایا آخه چرا؟نکنه سپهر بچه بخواد..چه کار کنم؟
بعد از چند لحظه سپهر متوجه شد چی گفت..و همین طور فهمید ناراحتم کرده..با لحن آرومی گفت:
-دریا خانم..عزیزم..معذرت می خوام..نفهمیدم چی گفتم..همین طوری پرید..دریا جوابمو نمی دی؟
آروم گفتم:
-مهم نیس..
-نه گلم کی گفته مهم نیس..ناراحتیه تو مهم ترین چیزه..من نمی خوام ناراجت باشیووبهت قول دادم یه زندگی خوب برات بسازم و این کارو می کنم...بچه سیخی چنده بابا..خودمونو بچسب..بچه برا چیه..من تور رو برای خودت می خوام..تازه مثل اینکه یادت رفته که من خودم دکترم..این چیزا رو هم خوب میدونم...و با دونستن این موضوع بهت درخواست ازدواج دادم....تازه اگرم خواستیم می تونیم از پرورشگاه بیاریم...یه کار خوب هم حساب میشه..هوم؟
ته دلم یه آرامش عجیب به وجود اومد..اونی که ازدواج کرده و درد منو داره می فهمه وقتی شوهرت میگه خودت رو می خوام نه بچه چه احساس خوبی ته دلت می شینه...
-دریا بخند دیگه..سفرمون رو خراب نکن خواهشا..
بعد هم با عصبانیت روی فرمون کوبید که دستشو گرفتم و گفتم:
-دعوا داری آقا سپهر؟
نگاهی به من کرد و وقتی دید می خندم آروم شد و گفت:
-آها حالا شدی یه دختر خوب...رانی رو باز کن که تشنمه...
رانی رو براش باز کردم و دادم دستش...بعد هم دونه دونه چیپس گذاشتم دهنش...
خدا رو شکر مردم مثل ما دیوونه نبودن اول هفته اونم نصفه شبی برن شمال..برای همین جاده خلوت بود...
به شهر رسیدیم...آخیش خسته شدم تو ماشین....
تمام راه رو تا خود شمال با هم گفتیم و خندیدیم...لذت می بردم از زندگیم...حس اینو داشتم که من خوشبخت ترین زن دنیام.... زن..تا شش ماه پیش برام واژه ی غیر قابل ملموسی بود...اما حالا.. درکش می کردم...
سپهر زد روی بینیم و گفت:
-به چی فکر می کنی کوچولوی من؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-هیچی...به زندگی....
سپهر گفت:
-به این جمله اعتقاد داری؟
*میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب،خوابی برای جان ، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ...این بود زندگی؟*
کمی فکر کردم..بعد سرمو کج کردم و گفتم:
-نه...پس این وسط عشق چی میشه؟
خندید و گفت:
-برای بعضیا معنی میده...نه همه...فقط برای کمیته که معنا میده نه اکثریت.. بعضیا با این واژه غریبه ان عزیزم..
با خنده گفتم:
-تو از این چیزا هم بلد بودی و من نمی دونستم..
-آره جیگر..
با تعجب به راهی که داشت می رفت خیره شدم..
-کجا میری سپهر؟
-خونمون..
-چی؟
-خونمون گلم..خونه ما..خونه ی من و تو..
-خونه؟مگه نمی ریم ویلا؟
-نه عشقم...
-پس کجا میریم؟
-اونو تا چند دقیقه بعد متوجه میشی...
هر چی ازش پرسیدم جریان چیه و کجا میریم هیچی نگفت...خیلی بدجنس بود...
به یه کلبه رسیدیم...که کلبه ی چوبی...
-سپهر اینجا چه نازه...منم از اینا می خوام..
ماشینو یه گوشه پارک کرد و گفت:
-پیاده شو..
با تعجب گفتم:
-چرا؟
-رسیدیم خونمون گل من...بیا بیرون..
با بهت از ماشین پیاده شدم...به اطراف نگاهی کردم...خیلی قشنگ بود..خیلی زیاد..
سپهر در کلبه رو باز کرد و گفت:
-اینجا ماله تواِ دریای من...کلبه ای کنار دریا...و برای دریا...
رفتم داخل.. داخلش دقیقا مثل یه خونه بود...یه هال کوچولو با یه نیم ست کرم قهوه ای...چند تا قاب که عکس دریا روشون بود هم به دیوار زده شده بود..
جلوتر رفتم...دو تا اتاق که یکی از اون یکی بزرگتر بود...خیلی قشنگ بودن...داخل یکی شون تخت دو نفره بود..برگشتم به سمت سپهر و گفتم:
-حتما این اتاق ماست نه؟
-نه پس ماله مامان و باباته...زحمت کشیدی حدس زدی خب معلومه دیگه..
-از چی معلومه؟
-از تخت دیگه..
وارد اتاق شدم.. همه ی اتاق پر بود از عکس چشمام...صورتم...یکی از عکسا عکس دو نفرمون توی عروسی مون بود...
به سپهر نزدیک شدم..اونقدر که نفس هاشو روی پوستم حس می کردم..


امروز تصمیم گرفتم که با کمک دریا داستان زندگی پر فراز و نشیب زندگیمون رو بنویسیم.راستی من سپهر هستم.
من و دریا یک سالی میشه که از دود و دم تهران فرار کردیم و الان شمال زندگی می کنیم.....6ماهی هست که بهار به زندگیمون رنگ داده....بهار شروع ما بود.... و هردومون عاشقشیم...

دقیقا فردای نامزدی ساحل و کیان بود که وسایلمون رو جمع کردیم و فرداش هم تهرانو به مقصد شمال ترک کردیم...

***
داستان شروع زندگی من و دریا داستان عاشقانه معمولی نبود حتی عاشقانه ی غیر معمولی هم نبود؛داستان ما نفرت انگیز بود،داستان ما رقت انگیز بود.همواره در هول و ولا همراه سختی و رنج....اما الان داستان ما عاشقانه است باز هم نه یک عاشقانه ی معمولیا....

اسم این داستان رو میذاریم دریای عشق،دریای بی کران عشق،دریایی که ما توش غرق بودیم و خودمون نمی دونستیم.

این داستان رو می نویسیم اول برای بهار و دوم برای کسانی که می خواهند رمانی واقعی رو بخونند.بلکه با خوندن این رمان کمی قدر همدیگر و بیشتر بدونن و از فرصت کم کنار هم بودن به خوبی استفاده کنن.من و دریا ارزو های زیادی برای بهار داریم دلمون می خواد بهار یه نویسنده ی بزرگ بشه....

****

جلد دوم این رمان، داستان زندگی بهار، دختر سپهر و دریا خواهد بود...
داستان رمان رو هرگز نمی تونید حدس بزنید مطمئن باشید..
در ضمن از امروز به مدت یک هفته یعنی تا اولین پست رمان بعد وقت دارید برای رمان بهار اسم انتخاب کنید و پیام خصوصی بدید ارائه کردن بهترین اسم و انتخاب شدنش=دریافت امتیاز
خلاصه داستان:
بهار دختری هفده ساله است از خانواده ای مرفه....پدر و مادرش پزشک هستن اما خودش رشته ی انسانی رو برگزیده است....اون می خواد روانشناسی بخونه و یه نویسنده ی بزرگ بشه...او که ساکن شمال است در یکی از اردوهایی که به همراه مدرسه به تهران می آید برایش اتفاقی می افتد که مسیر زندگیش رابه گونه ای تغییر خواهد داد که......

*آن چه در جلد دوم می خوانید:
-آخ جون... اصلا فکرشم نمی کردم...
لبخند مهربونی زد و گفت:
-تازه کجاشو دیدی؟بیا عزیزم...این یکی هم هست...
نگاهی به جعبه ی توی دستش کردم..وای باورم نمی شد...در جعبه رو با کردم..مارکش سونی بود...جیغ زدم:
-وای...سپهر..
اخم کرد و گفت:
-سپهر کیه...؟
خندیدم و گفتم:
-همون باباییه دیگه... چه فرقی داره...
بغلم کرد و توی هوا تابم داد..خندیدم و گفتم:
-بزارم زمین دیگه...وای مامان الان میفتم...


پایان  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.