بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

عشق در طویله


یه روز یه خره عاشق غاز همسایه شون شد. تا آخر عمرش نتونست خودش رو راضی کنه که بره به طرف بگه چقدر دوستش داره...آخه خیلی خر بود...کدوم غازی عاشق خر می خواد؟!
 
  
صبحی که داشت می مرد کلاغه رفت خبرش رو پخش کرد. عصر همون روز گاو همسایه اومد و یه گاری پر از تخم مرغ آورد با یه پَر مرغ برای خره. روی پَر نوشته بود :
 
«  اسب عزیزم...یک عمر در عشق تو تخم گذاشتم...ای کاش غاز بودم و می توانستم از روی دیوار به سوی تو پرواز کنم....کسی که همیشه دوستت داشت؛ مرغ   »
 
خر، سر ظهر مرده بود ...

مسابقات دوی کوهستان - تبریز


امروز روز مسابقات دوی کوهستان بود ، قبلا در تبلیغات یک نوع از کفش های کوهستان عکس هایی دیده بودم و می دانستم چنین رشته ای وجود دارد ، البته هنوز در تائید سلامت این رشته و دویدن در کوه با خودم به توافق نرسیده ام ، هر چه باشد زانو دردی که گاها سراغم می آید از این ناحیه است !!

دیشب از سر اتفاق به دعوت یکی از دوستان که مسئول عملیات هلال احمر و فرمانده امداد کوهستان است مبنی بر حضور در جمعی از پیشکسوتان بمناسبت یک یادمان جواب مثبت دادم !!

حالا اینکه چی شد و چرا شد بماند برای یک پست مستقل !!
+++
بعداز خداحافظی با پیشکسوتان و راهی کردن آنها برای کمی کوهپیمای از نوع دورهمی !! ما از مسیر خاکی شمال شرق شهر وارد شرقی ترین نقطه کوهستان بالای شهر شدیم که قرار بود مسابقه از آنجا استارت بخورد !! هماهنگی های بین گروههای نجات و امدادی حاضر در طول مسیر 12 کیلومتری انجام شد و من باتفاق دوستم و یک خانم عکاس که با خودمان باید می آوردیم انتهای مسیر و یکی از دست اندرکاران با ماشین مسیر مسابقه را آمدیم ؛ بعضی جاها زیادی آفرود تشریف داشت و باندازه ی دویدن در همان مسیر کوفته مان کرد !!

مسابقه در دو مرحله برای بانوان و آقایان بود ، تیپ شرکت کنندگان آقایان نشان می داد که اهل این کار هستند و سابقه دار بودند در زمینه دو و میدانی ، نفر اول کمی بعد از ماشین ما رسید و تمام مسیر را با یک سرعت می آمد ، سرازیری و سربالایی !!!؟؟

کمی بعد استارت مسابقه در یک هوای بسیار آلوده ( گرد و خاکی !! ) و باد شدید !! شروع شد ... تقریبا در چشم اندازها چیزی دیده نمی شد و گرد و خاک غوغا می کرد ...

نفرات برتر بترتیب رسیدند و بالاخره مسابقه تمام شد ، یک ساعتی هم به تجدید دیدار و روبوسی ها و دور دیدزنی ها گذشت ( داستان دارد ...!! ) ، بعد همه جمع شدند و یک عالمه عکس گرفتند و غائله تمام شد ...

هر سه نفر از شهرستان مراغه
  خیلی ها بودند و از همه مهمتر و توی چشم تر ، حاج علی کشفیا ، جانباز همه جاش درصد ، قهرمان انواعی از رشته های پاراالمپیک ، بقول خودش حاج علی کلمن !! ، که سالها مسئول ورزش جانبازان بود و در صعود جانبازان به قله سهند که 15سال بطور مداوم انجام شد با او خاطرات زیادی داشتیم ...

آن سوی شب ...

دوست شما رفته است به کانادا ، در میان عکس هایی که برایتان می فرستد چه چیزی برایتان جالبتر خواهد بود !؟ عکس از ساختمان های بلند ، خیابان های تمیز و مرتب ، آدم هایی که شبیه خودشان هستند ، آرامش شهر ها و یا ... !؟!؟
 
 
اخیرا یکی از دوستان رفت کانادا ، از نظر زمانی چیزی حدود 12 ساعت عقب تر رفته است !! یعنی اگر اینجا 9 صبح من در حال خوردن سرشیر عسل برای صبحانه باشم او  دیشب ساعت 8/30 دارد شام می خورد !!

حالا از جمیع نظرات دیگر ؛ البته بجز چند مورد خاص !! ، چقدر جلوتر افتاده باشد را باید خودش بگوید و یا به تصویر بکشد ، گمان اولیه ی من این است وقتی آدم به جای جدیدی می رود اول از همه چیزهایی که اینجا نداشت و آنجا هست به چشمش می آیند و بتدریج می بیند که نداشته هایش نیمه ی دیگر زندگی و نیمه ی خالی لیوانش نبودند و تازه می فهمد حرکت های عرضی و طولی در روی زمین فایده ای ندارد !! یا باید راهی برای رفتن به بالا پیدا بکند و یا منتظر بماند برای رفتن به زیر زمین !!!!

دیروز ناگهان سیفون وایبر کشیده شد و یک عالمه آلارم سرازیر شد !! با خودم فکر کردم شاید بازهم یکی مرا به یکی از این جمع های عدیده ، ادیده است !! کار داشتم و بیخیال شدم و کمی بعد یک آلارم تکی آمد ، رفتم ببینم چه خبر است ، متوجه شدم که از یک شماره اجنبیایی یک عالمه پی ام وارد شده است !! و بعد فهمیدم آنچه قبلا سرازیر شده بود پی ام های دوستم از کانادا بود بهمراه یک عالمه عکس !!! و یکی از عکس ها همان عکسی بود که در بالا به آن اشاره کردم :
 
http://s4.picofile.com/file/8168371500/image_e7921a8b7b6c5ead686a998c7c2e542f5e5082ebb97931e3acea7212e7dff924_V.jpg
 
کانادا درای ، اورجینال !!

یادم می آید اولین بار که رفته بودم دماوند ، ماشین جایی نگهداشت و ما فکر کردیم بازم ایرادی پیدا کرده !! ( این جمله بنوعی سابقه ی سفر را نشان می دهد و شاید یاد ماشین مشدی ممدلی بیافتید !! ) بعد راننده مرا صدا زد و گفت : " بیا پائین یک دوغ آبغلی پای کارخانه اش بخور ببین چه طعمی دارد !!؟ " یادم می آید بهترین طعمی که از خوردن دوغ آبعلی نصیبم شده در همان جا بود !!
 

شوک عصرانه ای ...


قبلا نوشته بودم که مسابقات گل کوچک کارخانه برگزار شده است و یکی از بچه های کارگاه ما که تازه مربی شده است ، آنهم در حد لالیگا !! مثل سالهای قبل برای کارگاه ما تیم بسته است که هیچکدام از نفرات خود کارگاه نیستند ...
 
 
یک اسم و رسمی هم بهم زده که آن سرش ناپیدا !! برای خودش شده است یک " سپ گواردیولا " !! دو تا بازی دور اول را با تساوی تمام کرده و به مرحله ی دوم آمده بودیم و در مرحله ی دوم هم یک مساوی نتیجه تلاش اول تیم بود ، چند روز پیش یکی از تیم های حریف که زیادی کری می خواند با تیمی که ما با آن مساوی کرده بودیم باخته بود و در نهایت استحقاق و یک عالمه غرور (!) تمام امیدش به برد مقابل تیم کارگاه ما بود !!
 
امروز تقریبا تمام نفرات کارگاه خودمان و خیلی های دیگر برای تماشای بازی رفته بودند ، من بدلایلی سالهای قبل هم نرفته بودم و امسال هم نرفته ام !! حوالی ساعت 18 بود که تماس گرفتند و خبردار شدیم که تیم ما با دو گل عقب افتاده است و البته روی کاغذ هم نتیجه ی بهتری تصور نمی شد !! تنها 5 دقیقه از بازی مانده بود و برگشت نتیجه بیشتر یک معجزه بود ...
 
حوالی ساعت 18 دو نفر آمدند سراغ من که تیم کارگاه ما با تساوی ، حریف را حذف کرد و به چهار تیم راه یافت !! اول فکر کردم بخاطر من این حرف را می زنند و بعد سیل اس ام و اس و تلفن تبریک سرازیر شد ... در 5دقیقه ی انتهایی ناگهان ورق برگشته و با یک گل و یک پنالتی در دقایق آخر بازی نتیجه مساوی شده بود !!
  
در این میان یک عده خیلی جاخالی درآمدند ... یک عده که روی غرور حرف زده بودند از یک طرف بام افتادند و عده ای دیگر که از روی قصد و غرض کارشناسی کرده بودند از این طرف بام افتادند !!! پای سرویس کارخانه یکی از من در مورد نتیجه ی بدست آمده پرسید ، گفتم : " بهرحال خدا گفته است که در نهایت زمین برای مستضعفین است و تیم ما نه تنها در سابقه که در نتایج بدست آمده هم مستضعف تشریف دارد ... "
 
خلاصه اینکه با چهار تا تساوی رفتیم توی چهار تیم !! گفته ام اگر اول بشوند تیمی را می فرستم مشهد !! برای رسیدن به وعده ای که داده ام حداقل باید دو تا برد داشته باشند و دیگر مساوی کارساز نخواهد بود !!!
 

اینی که هست !!

اینی که هست !!


از بزرگی پرسیدند : " دلیل اینکه شعرای قدیم از بین رفتند چی بود !؟ "

گفت : " برای اینکه احمقی پیدا نشد که به تملق شان دل خوش کرده به آنها جائزه بدهد !! "

  

بنظر من یک دلیل اختراع برخی وسایل برای این بود که واقعیت بدون تملق و چاپلوسی مشخص شود ، مثل همین آینه یا همین ترازو که فحش و خواهش سرش نمی شود و چیزی که هست را نشان می دهد !!


چند روز پیش که تا خرخره خورده بودم ، موقع بیرون آمدن به دوستم گفتم برای جبران این خوردن باید دماوند را یک روزه صعود بکنم !! بعد که به خانه رسیدم دیدم ترازو عدد 97 را نشان می دهد ؛ ناگفته نماند با لباس وزن کرده بودم تا اختلاف فاحش را بیندازم گردن لباس ها !! ولی برخلاف تصورم خیلی هم فرق نشان نمی داد !!


دیشب شب نشینی مهمان بودیم ، خانه ی یکی از دوستان ، برای شام املت آوردند ، خیلی وقت بود که مراسم املت خوری را برخی ها برچیده بودند و بعد هم که خودشان را چیده بودند !!





بنظر شام سبکی می آمد ، هرچند ما سر سفره سیر می خوریم ، املت باشد یا پسگردن !! ، ایستگاه آخر ترکیدن است ؛ البته یک لقمه مانده به ترکیدن !!! تنقلات هم کمی تا قسمتی خوردیم و برگشتنی بصورت سرپایی بستنی مان را هم خوردیم و آمدیم خانه !! حس مان می گفت که خوب شد سبک برگزار کردیم ، در خانه با خیال راحت و بدون لباس رفتم روی ترازو و دیدم بازهم 97 را نشان می دهد !!


ذهن چاپلوس و دروغگوی ما به کمک دیدن هر روز ما را سرکار می گذارد ، ولی ترازو کاری با پسگردن و املت ندارد ، وزن را آنچه هست نشان می دهد !!