بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

یک داستان کوتاه


.jpgخردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید: چرا می گریی؟- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟خردمند پاسخ داد: 



دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.