بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

رمان اتش افزار گمشده

 رمان اتش افزار گمشده لغت نامه:زاخار :دوست ،رفیقکنترل کنندگان عناصر: در دوران گذشته مردم فکر میکردند زمین از چهار عنصر آب،باد ،خاک و آتش درست شده است .افسانه ای هم بوده موسوم به اینکه افرادی وجود دارند که میتوانند این عناصر را کنترل کنند وساکنین این عناصر (جن هایی که به یکی از این عنصر ها مربوط میشوند)از آنها فرمان میبرند.آب افزار: کنترل کننده آب ، یخ و بخارباد افزار :کنترل کننده هوا و بادآتش افزار :کنترل کننده آتش و حرارتخاک افزار :کنترل کننده خاک وسنگ وکانی هاتایتان:استاد آموزش دهنده کنترل عناصر به کنترل کننده هاهیپنوتیکا :کنترل ذهن از طریق هیپنوتیزملونا : ماه ، قمرلوناتیک : دیوانگی ، حالت روانی که بر اثر ماه کامل به وجود میاد.حفاظ ذهنی :حفاظی که با تمرکز وتمرین بسیار میتوان ساخت و صرفا برای جلوگیری از خوانده شدن ذهن توسط جن ها یا هر موجود دیگری است.انتخاب آقای هابسن:آقای هابسن توی یه اسطبل کار میکرده وبه کسایی که اسب میخواستن یه حق انتخاب میداده؛یا اسبی که کنار درِ رو بردار یا اسب بی اسب!یعنی درواقع انتخاب نبودِ.اجباربودِ.برا همین به اینجور حق انتخاب دادن ها انتخاب هابسنی یا انتخاب آقای هابسن میگن.آیناز: ماه ناز.سپهر: آسمان.نیلوفر: نام گلی به رنگ سفید.پدرام: آراسته.آمیتیس: نام دختر خشایار پادشاه هخامنش.آرشان: نام پسر اردشین دومین پادشاه هخامنشیانهامون: زمین هموار و بدون پستی… نام دریاچه ای در سیستانقسمت اول:(نیلوفر)یه بار دیگه با تمام قدرت تیغه های یخی رو به سمتشون پرتاب کردم ولی ازشون رد شد وبه صخره سنگی پشت سرشون خورد.-اکه هی!با بیچارگی به سپهر و آیناز نگاه کردم.اوناهم داشتن تمام تلاششون رو میکردن.آینازهی فرت وفرت تند باد و گردباد واینجور چیزا میفرستاد وسپهر هم صخره میکند وپرت میکرد .ولی دریغ از یک اینچ جابه جا شدن.آیناز:خاک تو گورم ! حالا چه غلطی باید بکنیم؟سپهر درحالی که آروم آروم عقب میرفت با حرص گفت:اگه من اون فرزاد عوضی رو دیدم ! زندش نمیذارم ! مگه مرض داری وقتی بلد نیستی روح احضار میکنی؟ای خدا…همون طور که عقب عقب میرفتیم یهو آیناز داد زدآیناز: بچه ها اینا که جن نیستن!میتونیم قایم شییم.ـ هر هر هر !همبرگر!اونوقت انیشتین جون فکر اونم کردی که تو این برهوت کجا قایم شیم؟سپهر :ماشا الله هزار ماشا الله کورم که شدی نیلوجان! اینجا کوهستانه ! این همه سنگ گنده هست که میشه پشتش قایم شد مغز فندقی!یه لحظه با خودم فکر کردم که چقد ماها باهم مهربونیم !!!خندم گرفت!آیناز:باز خوبه من فکر میکردم فقط کوره نگو خلم شده من خبر ندارم.مرض به چی میخندی؟همون لحظه چشمم خورد به تکه سنگی که روی سر آیناز معلق بود .سریع دستشو کشیدم که باعث شد بیافته روم وباهم نقش زمین شیم.پشت بندش سنگ همونجایی که آیناز وایساده بود محکم خورد به زمینسپهر با دیدن اون صحنه با عصبانیت گفت :اینا هی دارن میان جلو تر اونوقت شما دوتا عین بز،عین مترسک مذرعه بابا بزرگ چراغ علی دارین بروبر به هم نگاه میکنین؟آیناز:همه رو یه نفس گفتی؟تنفست تو حلق جی اف نداشتت.تک خنده ای کردم کلا آیناز و سپهر همینجورین؛حتی تو موقعیت های بحرانی هم ول کن نیستنبه آیناز که روم لم داده بود گفتم :حاج خانوم جاتون راحته؟بعد با لگد و پرتش کردم اونوَر:-گمشو! لهم کردی !آیناز : واااا! خودت منو کشیدی !با عجله بلند شدم ودست آیناز و لباس سپهر وگرفتم و با سرعت شروع به دویدن کردم .نمیدونم چرا ولی اون ارواح خیلی سرعتشون کم بود.همین که به پشت یه صخره رسیدیم روبه سپهر گفتم :-بتکون این لامصبو!منظورم از لامصب گرد و خاک هایی که موقعی که با آیناز افتادیم رو زمین بود.سپهر :رو جفت چشاش!بعد با یک حرکت همه گرد و خاک ها رو از رو لباسامون برداشت که باعث شد بره توی حلقمون.در حالی که سرفه می کردم وخاک وخل هارو تف میکردم سروکله ارواح پیدا شد.آیناز: خاک افزاریت تو حلق جـ…سپهر:میدونم…میدونم… جی اف نداشتم.-از این بهتر نمیشه !دارن هی به ما نزدیک تر میشن.یهو آیناز داد زد : یااااااااافتم!سپهر دستشو رو گوشش گذاشت وگفت :سپهر: مرض !این گوشه نه بلند گو که توش عربده میکشی!حالا چی چی یافتی ؟آیناز :من بادم ،این یالغوزم که آبِ. پس…-یالغوز عمه ته چلغوز!آیناز : خفه شو! داشتم میگفتم ، میتونیم مه درست کنیم!یکم فکر کردم دیدم بد چیزی نمیگه.نه بابا ! بهش امیدوار شدم.-پس برو تو کارش! یا علی !سپهر سریع گفت: بیاین بریم جلوتر اینا که حرکت آهسته میان . که اگه جواب نداد بتونیم فرار کنیم.هردو جلوتر رفتیم وشروع کردیم .عین جادوگر ها دستامونو بالا پائین میکردیم و خم وراست میشدیم .هرکدوم گارد مخصوص عنصر خودمونو گرفته بودیم وحرکاتی انجام میدادیم که هرکی میدید از خنده می پکید!سپهر بی شعور ابله هم رو یه تیکه سنگ نشسته بود وغش غش می خندید .کارمون کم کم داشت جواب میداد و مه داشت غلیظ تر میشد منتها درد کمر منم داشت غلیظ تر میشد!!!صاف وایسادم ودر حالی که دستم رو کمرم بود به آیناز گفتم:-فک کنم دیگه کافی باشه.آیناز هم درحالی که کمرش و می مالید سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:آیناز:استاد گفته بود مه درست کردن سخته ها !سپهر گفت:بچه ها وقتی من میتونم اونارو ببینم یعنی اونام میتونن.یکم دیگه برین تورو خدا.پوفی کردم وگفتم:-خوبه حداقل اسلو موشن حرکت میکنن.تو هم نخندی ها وگرنه بعدا حسابت و میرم.نیش خندی زد و گفت:سعیم و میکنم .باز ادامه دادیم .در حدی که دیگه نمیتونستم آینازوسپهر و ببینم:-هووووی !نفله ها! کدوم گوری موندین؟صدایی شبیه دست زدن اومد . بعد صدای سپهر بلند شد:سپهر:ایولا!این دیگه راست کار خودمه!با احساس خزش چیزی روی پاهام به پایین نگاه کردم .دیدم خاک کوهستان مثل گل شده و از پام بالامیاد.فورا فهمیدم کار سپهرِ.یه لحظه مچ پام درد گرفت.متوجه شدم که گل دور پام سفت شده.-سپی داری چه غلطی میکنی؟صدای پر حرص سپهر از جای نامعلومی در اومد:سپهر:سپی و حناق زر اضافی نزن.یهو خاک های دور پام منو به سرعت به حرکت درآوردن. همون طور با سرعت توی مه پیش میرفتم که یهودو تا دست شونه هامو گرفت وهمون لحظه خاک های دور پام فرو ریختن.با اخم به چشمای خندون آبی- بنفش سپهر که منو سفت گرفته بود نگاه کردم.سپهر:سلام پیشی! از این طرفا؟-پیشی ومرگ.ولم کن.دلیل نمیشد که چون چشمام شباهت زیادی به چشای گربه داره هرکی از در اومد بهم بگه پیشی!درست بعد از اینکه اون حرفو زدم یه چیزی محکم ازپشت بهم خورد و افتادم آخم در اومد .برگشتم دیدم آینازه.اونم مث من پخش زمین شده بود.آیناز:خیلی بیشعوری سپهر!پام درد گرفت.به سپهرنگاه کردم که افتاده بود روی زمین ومیخندید.بین خنده هاش گفت:سپهر: جای تشکرته؟ اصن باید میذاشتم عین نابینایان گرامی سقوط کنین ته دره یا یه راست برین بغل اون ارواح خبیثه!آیناز با حرص گفت : تو سادیسم داری!کو دره اصلا.؟!سپهر :ممنون از یادآوریت زاخار!عصبی گفتم : خفه شین!بیاین ببینیم میتونیم ماشین و پیدا کنیم یا نه.دیگه نمیتونم اینجا بمونم.سپهر :چرا ما بریم پیش ماشین؟ماشین میاد پیش ما.آیناز نالید:وااای نه توروخدا!دفعه پیش ماشینو گوشت کوبیده کرده بودی!با این خاک افزاری مشنگت!سپهر:از باد افزاری تو که بهترِ مرغابی!دیگه خونم به جوش اومده بود .هرچی من هیچی نمیگم …داد زدم :وای ، وای ، وای ،سرم رفت!خجالت بکشین!به درک که داغون میشه!ماشین منه دوست دارم پِرِس شه.بعد روبه سپهر کردم:-زود باش اون ماشین کوفتی رو بیار ازاین خراب شده بریم بیرون.سپهر : هوووی!با مهد قدرت های من درست صحبت کنا!با غیظ نگاهش کردم که سریع گفت:سپهر:باشه الان میارمش.چشماشو بست وکف دستاشو روی زمین گذاشت . بعد یهویی پرید هوا ودوباره باشدت روی زمین فرود اومد.جوری که پاهای من به جای اون گز گز کردن ! بیچاره پاهاش!همزمان یه گودال بزرگ جلو رومون به وجود اومد.بلند شد وکف دست راستشو رو ساعد دست چپش گذاشت.ودستشو آروم مشت کرد وعقب کشید.بعد دستاشو جوری قرار داد که آرنج هاش روبه زمین وکف دستهاش روبه بالا بودن.دست هاش رو آروم بالا آورد وما چشممون به جمال ماشین بنده روشن شد .اونم چه جمالی !حسابی خاکی شده بود وچند جاش قر شده بود وشیشه هاشم که چه عرض کنم!!!-تو آدم بشو نیستی!سپهر:اِه ! چرا ؟-نمیخوای یاد بگیری چیزارو درست حسابی زیر خاک جابه جا کنی؟ حا ضرم قسم بخورم که استاد سر این موضوع به تعداد موهای سرت تنبیهت کرده!سپهربا بیخیالی گفت:آهان .اون و میگی؟بعد خندیدو گفتسپهر:همینم از سرتون زیاده!اگه بدونی چه زوری میخواد! جون تو دیگه کمرم راست نمیشه زاخار!-جون عمه ت بیشعور!.آیناز تو میتونی تمیزش کنی؟دیگه نمیخوام خاک نوش جون کنم.آیناز سرشو به نشونه تایید تکون داد.بعد با یه نسیم سریع همه گردوغبار هارو ریخت کنار.روبه سپهر گفتم:-یاد بگیر!تو همه خاک هارو میریزی تو حلق آدم.سپهر:خوبی به جادوگر جماعت نیومده.آیناز با لحن جدی گفت:ما جادوگر نیستیم.ما کنترل کنندگان عناصریم.سپهر :موندم تو با این صدات چطور گوینده راز بقاء نشدی؟!:!Please Up Shut آیناز:سپهر:ادبت تو عشق است زاخار.-سوار شید وقت نداریم.الان دوباره سر وکله شون پیدا میشه.سپهر اعتراض کرد:چرا نباید از قدرت طی الارضمون استفاده کنیم ؟-چون من ندارم!آیناز:خیلی خودخواهی!سپهر:در کمال ناباوری آنی باهات موافقم.-قابلتون و نداره به قول خودت زاخار!سپهر: ما الان البرزیم!میدونی تا قائمشهر چقد راهه؟-من رانندم.تو غر میزنی؟در ضمن کجا تا قائمشهر راه زیاده؟پوفی کرد وعقب نشست، آینازم کنار من جلو نشست.منم سوار شدم ولی استارت رو که زدم متوجه یه چیزی شدم که باعث شد به عقل خودم ودوستام بد وبیراه بگم.با حرص گفتم:-خب !من الان چجوری باید تو این مه رانندگی کنم؟!بعد چند ثانیه سکوت یهو آیناز وسپهر زدن زیر خنده.منم خندم گرفته بود با این وجود گفتم:-زهر عنکبوت!رو آب بخندین!سپهر بین خنده هاش گفت:به این فرفره بگو برات فوتش کنه.با خنده به آیناز که کنارم نشسته بود نگاه کردم،اونم بدون هیچ حرفی سرش و از پنجره داغون ماشینم بیرون برد و نفس عمیقی کشید ، بعد طولانی ومحکم نفسشو داد بیرون که یه راه طویل و بزرگ ایجاد شد.ماشین و روشن کردم از اون کوهستان جهنمی فرار کردیم و به سمت قائمشهر به راه افتادیم.تا قائمشهر تقریبا راه زیادی نبود. وقتی رسیدیم باید برم دفتر یه خورده کار نیمه تموم دارم.بعدم باید برم خونه چند هفته ای میشه نرفتم هه فکر کنم با خاک یک سان شده آخه دفعه ی آخری که تو خونه بودم کار فوری پیش اومد و نشد همه پنجره هارو ببندم.باسئوال آیناز رشته ی افکارم پاره شد:آیناز:میای خونه ی من یا میری خونه سپهر؟ــ دفتر کار دارم،از اون جا هم میرم خونه ی خودم. چند هفته ای میشه خونم نرفتم.آیناز: اکی،سپهر تو دفتر کار نداری؟هیچ صدایی از سپهر در نیومد.آیناز به عقب نگاه کرد و یکم بلندتر گفت:آیناز:سپـــهر؟بازم صدایی از سپهر درنیومد.ــ به نظرت خوابه؟این جور که این سابقه داره باید داد بزنی.سپهر خواب خیلی سنگینی داشت طوری که اگه یه بمب هم کنار گوشش بترکونن به زور بیدار میشه.هه بد بخت سحر که باید هر روز این و بیدار کنه.آیناز نفسشو با حرص بیرون داد و این دفعه داد زد: ســـپـــــهــــــرررر؟سپهر چشماشو باز کرد ووقتی قیافه ی سرخ شده ی آیناز و دید نیشش شل شد و باز اون دوتا چال خوشگل رو لپش به وجود اومد.سپهر:چیزی شده؟بامن کار داشتی؟آیناز:یعنی خوابت انقدر سنگینه.سپهر:آره بد مصب باید بهش بگم یه خورده رژیم بگیره بد بخت سحرم صبحایی که میخواد من و بیدار کنه باید یه شیپور دستش بگــــ……یهو من و آیناز باهم گفتیم:بــســـهسپهر:ااااه؟چطونه عربده میکشین؟ خیر سرم دارم حرف میزنم؟آیناز:بله میدونیم و اینم میدونیم که اگه ولت کنیم تا فردا صبح واسمون حرف میزنی.سپهر:لیاقت نداری من باهاتون حرف بزنم.آیناز:میخوام صد سال سیاه لیاقت نداشته باشم.میدونستم کل کل اینا تا فردا صبح هم طول میکشه واسه همین با صدای نسبتا بلندی گفتم:ــ بسه دیگه. سپهر تو دفتر کار نداری؟من میخوام برم دفتر اگه میای بیا.سپهر:نه،من تمام کارهام و انجام دادم بنابراین میرم خونم تا یکم استراحت کنم .دیگه چیزی نگفتم خدارو شکر آیناز و سپهر هم حرفی نزدن.بعد از یه ساعت رسیدم دم اپارتمانی که سحر و سپهر توش خونه داره.طبقه نهمِ.نمیدونم چطور سر میکنن؟ من به شخصه رو نردبون هم که می ایستم سر گیجه میگیرم!سپهر:خوب نیلوفر،آیناز شب بیاین خونه ی من تا دور هم باشیم!هوم؟چطوره؟یکم فکر کردم، فعلاً حوصله ی خونم و نداشتم. بد نبود.با ارتفاعش میشد کنار اومد .فوقش نزدیک پنجره نمی رفتم دیگه .جالب اینجا بود که سپهر خودش شبا تو بالکن میخوابید! بد تر از اون آیناز که میرفت رو سقف میخوابید!کلا دوستای من یکم عجیب غریبن.یکم که چه عرض کنم …ــ باشه پس من ساعتای 4میام خونت .آیناز:اُکی،منم میرم خونه دوش میگیرم و یکم استراحت کنم بعد میام.سپهر:اکی و مرگ ،پس فعلا زاخارا.ــ خدافظ می بینمت.ساناز:بای بای هانی.سپهرچپ چپ و نگاهش کرد و رفت تو آینازم یه "چیش" گفت. راه افتادم.تو راه دیدم آیناز به اطراف نگاه میکنه منم به اطراف نگاه کردم چیزه مشکوک یا خاصی ندیدم برای همین پرسیدم:ــ آنی چیزی شده؟ چرا به دوروبرت نگاه میکنی؟آیناز سرش و به سمت من چرخوند و به من نگاه کرد و گفت:آیناز: نیلو فکر کنم ماشینت بد جوری داغون شده! اکثر ماشینای اطراف دارن بهمون نگا ه می کنن.این دفعه با دقت به نگاه کردم دیدم آیناز راست می گه.ــ جهنم بزار اینقدر نگاه کنن تا چشمشون دراد.آیناز:گوشیتو بده آهنگ گوش کنم .گوشی خودم خونه ست.-گوشی منم خونه ست!اول پوفی کرد ولی بعد چند لحظه زد زیر خنده.-به چی میخندی؟با خنده گفت:آیناز:بیچاره استاد این حرکت و چند با به سپهر یاد داد بازم آقا یاد نگرفت.-کدوم حرکت؟آیناز :همین جابه جا کردن اشیاء زیر خاک!یادمه یه بارسر همین گارد مجبور شد دویست تا شنا بره.منم خندیدم و در جوابش چیزی نگفتم:ــ دویستا شنا برای سپهر آب خوردنِ.آیناز با سر حرفم و تایید کرد و گفت:آیناز:اوهوم؛یادش بخیر اوایل که باهاش آشنا شده بودیم چه ریغویی بود اما به لطف تمرنای استاد این هیکل توپ الانشو داره.با تعجب نگاش کردم و گفتم:ــ میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟آیناز با خنده گفت:اوهوم؛بی خیال بابا اگه جلو خودش بگم به خودش میگیره.ــ خدا شما دوتا رو شفا بده تو جلوش ازش بد میگی پشتش خوب.اونم جلوت ازت بد میگه پشتت خوب.اووووووووووف.نیم نگاهی بهش کردم فکر کنم الاناش که از ذوق بی آنی شیم.ــ ذوق مرگ نشی بی آیناز شیماااا.آیناز: گمشو توهم که فقط بلدی زد حال بزنی.جلو ی خونش نگه داشتم و گفتم:ــ برو پایین تا بیش تر زدحال نخوردی.آیناز: ایـــش؛بای بای شب میبینمت.ــ به قول سپی درد و بای بای.اونم مث خودم گفتآیناز:به قول سپهر؛سپی حناق نیلو جان.ــ دِ برو دیگه منم رفتم خدافظ.اونم مث آدم خداحافظی کرد و رفت.از خونه ی آیناز تا خونه ی سپهر10 دقیقه راه بود ولی به خاطر ترافیک یه بیست دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم.پشت چراغ قرمز از توی آیینه به خودم نگاه کردم،یه دختر24ساله باچشمای نقره ای،که همیشه لنز مشکی میزاره که بازم به خاطر چشمای خودش رگه های خاکستری پیدا میکنه..موهام تا شونمِ ومشکی ِ ولی لاش تیکه تیکه نقره ای رنگ کردم.یه اب افزار نیمه حرفه ای هستم.وضع روایط اجتماعیم افتضاحه. باتنها کسایی که رابطه دارم همین آیناز، سپهر و خواهرش سحر و بعضاً شاگردای آب افزاری،که در نبود استاد بهشون درس میدم ،هستن. با بوق ماشینای پشت سری به خودم اومدم و راه افتادم.پدر من که نیکداد مهراد باشه یه دفتر بزرگ وکالت داره ولی به گفته ی خودش چون من جوونم و تجربه ندارم و خامم و از این حرفا… ریاست و داده به آقای کاظمی،ولی من که میدونم به خاطر بی اعتمادی به من ریاست و به من ندادِ.دفترمون دو طبقه ست،که طبقه ی دوم من و آنی و سپهر و یه آقای دیگه هستیم؛طبقه ی هم اولم چهارتا وکیلن که دو تاش به پت ومت گفتن زکی!یه ریقو که فکر کنم فامیلیش امیریِ،هیشه ی خدا هم موها نامرتبِ.یکی دیگه هم در کمال تعجب فامیلیش امیریِ. از اون جایی که فضول نیستم نمیدونم با هم نسبتی دارن یا نه؟چهره وتیپش به قول آنی بدکی نــــی(!!!)فقط یه کم سوسوله. آخه هر دفعه که میبینش چشماش یه رنگه فکر کنم یه ست24رنگِ لنز داره. یه خورده به اون یکی امیری شباهت داره.رسیدم دفتر .ماشینو پارک کردم وپیاده شدم برگشتم سمتش تا با ریموت قفلش کنم که چشمم افتاد به بعضی جاهاش که توی مه نتونسته بودم ببینم.ای خدا بگم چیکارت کنه سپهر!علاوه بر اون چیزایی که تو کوهستان دیده بودم، شونصد تا خش افتاده بود روش،یکی از آینه بغل هاش کنده شده بود و اون یکی هم همش ریخته بود .خلاصه قوطی بیشتر بهش میومد تا ماشین !کلید های دفترو از جیبم درآوردم و درو باز کردم.رفتم توی راهرو ی طبقه بالا.وارد اتاق کارمون که به خواسته من برای سه نفر جا داشت شدم.خندم گرفت.میز سپهر شلوغ پلوغ و بی نظم بود. برعکس آیناز .نمیدونم با این همه اختلاف نظر و سلیقه چطور با هم کنار میان ؟ البته کنارم نمیاد 24ساعته دعوا دارن.ولی من که میدونم دعوا هاشون فقط ظاهریه.میز خودمم که ماشا الله شتر با بارش توش گم میشه.بعد نیم ساعت گشتن وحرص خوردن بالاخره مدارک مورد نیازمو پیدا کردم وگذاشتم لا به لای پرونده ای که بهش مربوط میشد.خواستم بیام بیرون که یه صدای ضعیفی توجه مو جلب کرد.کمی با دقت گوش کردم .به نظر می رسید که چندین نفر دارن باهم حرف می زنن ولی انقد یواش بود که شبیه پچ پچ بود.احساس کردم هوای اتاق داره سنگین میشه.موندن رو جایز ندونستم.همین که خواستم برم بیرون دقیقا جلوی پام یه چیزی شروع به بالا اومدن کرد.چند قدم عقب رفتم و با وحشت بهش نگاه میکردم .طولی نکشید که متوجه شدم یکی از همون ارواحِ توی کوهستانِ که توسط فرزادِ احمق احضار شده.! تنها کاری که الان میتونستم بکنم فرار بود اما به لطف این روح سر گردان کهجلوی در وایساده بود از اونجا نمیتونستم فرار کنم. برگشتم که از در بالکن فرار کنم که با دوتا روح دیگه چش تو چش شدم.قلبم تند تند می تپید.یخ بودم ،یخ تر شدم .به خودم توپیدم "چته ؟ آروم باش !مگه فرزاد نگفت نمیتونن چیزی رو لمس کنن؟"یاد فرزاد احمق افتادم."اگه زنده موندم اونو زنده نمیذارم!"یهو یکیشون صندلی مو به سمتم پرت کرد.از صدقه سر قدرت های جنی م تونستم بپرم وجاخالی بدم که اگه نمی دادم حتما کتلت میشدم وبه جمع دوستانه شون میپیوستم!اَی فرزاد بیشعور!"مگه نگفته بود نمیتونن چیزی لمس کنن؟"جالب بود که یکیشون خواست بازوم رو بگیره ولی دستش ازتو بازوم ردشد!پس حرفاش زیادم چرند نبودِ.اما خیلی چندشم شد.مونده بودم از این مخمصه چطور فرار کنم.اونا هی وسایلو برا من پرت میکردن ومنم مجبور میشدم جاخالی بدم .داشتن منو گوشه اتاق گیر مینداختن .دیگه فضا برای پریدن وجاخالی دادن نبود.مخم هنگ کرده بود که چشمم به آب سرد کن افتاد.آب سرد کنمون برخلاف بقیه آب سردکن ها که پلاستیکی بودن شیشه ای بود.سریع و به سختی یه لگد بهش زدم.شیشه شکست وهمه آب ها ریختن رو زمین.سریع گارد آب افزاری گرفتم وآب هارو به سمت سقف هدایت کردم.یه میله یخی آویزون رو سقف ایجاد کردم، پریدم ودودستی چسبیدمش.بعد شرو کردم به تاب دادن خودم ودر یک حرکت ضربتی به اون سمت اتاق که روحی توش نبود وخوشبختانه در خروجی هم اونطرف بود ، پریدم.با ضرب روی زمین فرود اومدم .جوری که مچ پام بدجور درد گرفت. اما فرصت برای آه وناله نداشتم.سعی کردم بلند شم که یک آن پهلوی سمت راستم تیر کشید وشروع به سوختن همراه با درد شدید کرد.دردش جوری بود که جیغ هم نمیتونستم بزنم.نفسم بالا نمیومد.سعی کردم بلند شم تا بلای بد تری سرم نیومده.با هر ضرب وزوری که بود از جام بلند شدم وبدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم لنگان لنگان به سمت راه پله رفتم.دستمو رو پهلوم گذاشتم که درد وسوزشش چند برابر شد.برای اینکه جیغ نزنم مرحکم لبمو گاز گرفتم که طعم شورخون تو دهنم پخش شد.متوجه شدم چیز چاقو مانندی رو تو پهلوم فرو کرده بودن.نگاش که کردم متوجه شدم یه تیکه از شیشه آب سرد کنِ. اَه! خودم کردم که لعنت بر خودم باد!نمی شد دستم و رو زخمم بذارم چون شیشه توش بود واسه همین راهی که میرفتم خونم جاری میشد تو سالن.خوشبختانه یا بدبختانه مانتوم قرمز بود ومعلوم نبود که خونیِ.فقط خیس به نظر می رسید.با زور و بدبختی پله هارو رفتم پایین، پیچیدم تو راهرو طبقه پایین که یه دفعه یکی عین گوزن بهم تنه زد و مثل گاو سرشو انداخت پایین و با یه "ببخشید" رفت.ولی نمی دونست که مامان بزرگ منو آورده جلو چشام!همینکه خورد بهم زخمم به شــــــدت تیر کشید!درد وحشتناکش باعث شد همه بدنم شل بشه وزانو هام خم بشن.مجبور شدم به دیوار راهرو تکیه بدم.سر خوردم روی زمین.حتی ناله هم نمیتونستم بکنم.انگار که همه رمقم رو از جونم کشیده بودن.هر لحظه بی حال تر میشدم.راهرو دور سرم میچرخید.آخرش چشمام سیاهی رفت و بسته شد ولی قبل از اینکه از هوش برم صدایی شنیدم-" خانوم؟خانوم؟"نمیتونستم جوابشو بدم.وقتی دید صدایی ازم در نمیاد داد زد:"بــــــهـــــراااد! بیا از حال رفت!"رو زمین افتاده بودم و با بد بختی چشمام و باز کردم که اون یکی پسره اومد.اااااااا،این که امیریِ.!!!!!امیری:چـ..چـ..چی شده؟من این طوریش کردم؟امیری دیگه:نمیدونم اما تو پهلوش یه شیشس.بهراد دسـ..بهراد:به جانِ بهار دستم چیز تیز نبود چه برسه به شیشه؟امیری:میدونم بابا تو که همش پیش خودم بودی.تو همون لحطه پهلوم تیر شدیدی کشید.ــ آخخخخ.امیری یکم روم خم شد و گفت:خانوم؟؟؟؟خوبین؟با پرخاش گفتم:خوبم؟؟؟؟اینم شد سئوال؟؟؟آخه مگه نمی بینی دوستت زد ناقصم کرد.بهراد:من؟؟؟نه بابا من دســـ…ــ من دارم از درد میمیرم اون وقت تو میگی دستت چیزی نبوده؟بهراد:ایش..چیکارش کنیم پدرام؟پدرام:هووووووف.این داره طلف میشه تو زنگ بزن آقای مهراد قرار و کنسل کن.بهراد:باشه پس تو هم این و ببر تو ماشین.داد پدرام باعث شد حرصم دراد:چــــی؟من؟بهراد چرت نگو.ــ مگه جزام دارم.اوووف دارم میمیرم من و ببرین دیگه.بهراد:پدرام….پدرام:بهراد…بهراد:پـــدرامپدرام:بــهــ..ــ کوفت ،درد،زهرمار دارم هلاک میشم اینا مسابقه اسم گذاشتن.بهراد: چه خشن… من رفتم زنگ بزنم.پدرام زیر لب گفت:خیلی خری.بعد رو به من گفت :باید کمکت کنم یا بلندت کنم؟سعی کردم از جام بلند شم که یهو یه دست گرم دستم و گرفت.تموم تنم داغ شد و مور مورم شد.نمیدونم دست من خیلی سرده یا دست پدرام که دستم و گرفته خیلی داغه؟بعد چند لحظه دمای بدنم عادی شد نه سرد و نه گرم.با هم به سمت ماشین رفتیم .شانسم گرفت چاق نیستم وگرنه بد بخت پرس میشد آخه همه وزنم روش انداخته بودم.با اومدن بهراد امیری به سمت بیمارستان به راه افتادیم.بعد رسیدنمون به بیمارستان و بعد کلی ناز کردن بالاخره راضی شدم و رفتم اتاق عمل.."قسمت دوم"(سپهر)با دلهوره روی رو مبل نشسته بودم و تند تند پام و تکون میدادم.ساعت از 7رد شده بود اما خبری از نیلوفر یه ساعت پیش به خونش رفتم اما اون جا هم کسی نبود.آنی و سحرم مث من نگران نیلو بودن.آنی:معلوم نیس کدوم گوری رفته.احساس بدی دارم.سحر:مگه نگفته میره دفتر خب بهتر نیست به جای یه جا نشستن برین دفتر؟بلند شدم و کتم که رو دسته ی مبل بود برداشتم.ــ سحر راس میگه من میرم دفتر.آنی:منم میام.پوفی کردم خوب میدونستم لجبازه و فقط به حرف خودش عمل میکنه.سپهر:باشه..تو دفتر میبینمت.آنی:چی؟کجـــ…بقیه ی حرفشو نشنیدم چون اومدم تو ی دفتر البته دفتر که چه عرض کنم انباری بیش تر بهش میادــ اوه خدای من…اینا کار نیلوفره؟تمام وسایل پخش زمین بود و آبسرد کن و چنتا چیز دیگه هم که نمیدونم چی بود شکسته بود.تمام پرونده ها هم وسط اتاق توی آب افتاده بود.با صدای "هــــــــی" آیناز به عقب برگشتم و بهش نگاه کردم.دستشو رو دهنش گذاشته بود و با بهت به اطراف نگاه میکرد.داشتم به اطراف نگاه میکردم که با صدای ترسیده ی آیناز به سمتش برگشتم.آیناز:هــی سپهر اون جا رو..به جایی که میگفت نگاه کردم نزدیکای یه ردِ ی خون ریخته بود که به سمت بیرون میرف.ــ به نظرت مال نیلوفره؟آیناز:امیدوارم نباشه.اومدم برم سمت در که قطره آبی نمیدونم از کجا افتاد رو گونم.به سمت بالا نگاه کردم که یه دیکه یخ کوچیک وصله به سقف دیدم."این دیگه مطمئنا مال نیلوفره"آیناز:سپهر تا بیرون ادامه داره داری چی کار میکنی بیا دیگه.ــ آهان اومدم بریم ببینیم چه بلایی سر نیلواومده.با هم رفتیم تو راه رو.اون ردِ خون تا پایین ادامه داست اما سر یه پیچ خون زیادی ریخته بود و دیگه خونی نبود.آیناز:ینی چی؟ینی همین وسط غیب شد؟نیلو که قدرت طی الارض نداره.ــ نمیدونم کاملا گیج شدم.آیناز:یه سرایدار درست و حسابیم نداره این جا.رو صندلی کنار سالن نشستم و سرم وبین دستام گرفتم.هیچ چیز با هم جور در نمیاد.هووووف.یعنی دلم میخواد نیلو رو گیر بیارم بعد هر چی از دهــ…..با صدای قدم های یکی سرم رو بالا آوردم که یه پسر قد بلند و چهار شونه روبه رو شدم اصلا انگار تو این دنیا نبود؛داشت با موبایلش با کسی تماس میگرفت.قیافی جدی داشت اخماشم بد تو هم بود.حتی نیم نگاهیم به ما نکرد به سمت دفتری که فکر کنم مال دوتا امیریِ رفت.اما چند لحظه بعد برگشت سمت ما و بدون سلام پرسیدمردِ:شما این دوتا وکیلی که اینجا کار میکنن رو ندیدی؟به آیناز نگاه کردم معلوم بود اعصابش بهم ریختس.با اخم به پسره گفت.آیناز:علیک سلام.با کی کار داری؟پسره هم بدتر از آیناز با اخم گفت:گیریم که علیک.مگه چند نفر این پایین دفتر دارن؟آیناز:واضح بگو تا جوابتو بدم.نچ مث این که اوضاع داره خراب میشه.واسه مین گفتم.ــ با دو تا امیری کار دارین یا با محمدی و فلاحی؟پسره به آیناز چشم غره ای رفت و رو به من گفت:دوتا امیریا.ــ خووووب نه در واقع ما امروز این جا نبودیم.خخخخ…فکر کنم پسر رو کارد میزدی خونش در نمیومد.من خیلی تلاش کردم نیشم باز نشه اما آیناز با خیال راحت و نیش تا بنا گوش باز به پسره زل زد.تو همین هین موبایل پسره زنگ خورد؛وقتی به گوشیش نگاه کرد بازم اخم کرد.یه چند قدم از ما دور شد و گوشیشو جواب داد…من موندم چرا الان رفت اون طرف؟ ما که بازم صدا شو می شنویم.پسره:معلوم هس شما دوتا کدوم گورین؟ــ………….پسره:سلام بخوره فرق سرت؛کجایی؟با بهرادی؟چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ــ………..پسره: پدرام رو مخ من راه نرو از صبح هزار بار به بهراد دوهزار بار به تو زنگ زدم اما هیچ کدوم برنداشتین؛الان کجایین؟ــ…………….پسرِ تقریبا داد زد:چـــــــــــی؟بــیــمـپسره تقریا داد زد : چـــــــــی ؟ بیمارستان ؟ تو خوبی ؟ بهراد سالمه ؟ نکنه برای بهار اتفاقی افتاده ؟ــ ……………پسره : من الان دفتر توئم.ــ …………..پسره نگاهشو به اطراف چرخون و روی خون ها ثابت موند . انگار که تازه اونار و دیده باشه چشماش گرد شدِ بود .پسره : آره…آره…این جا چه خبره ؟ــ ………….پسره : کی ؟ ( بعد چند ثانیه رو به ما پرسید ) شما خانوم نیلوفرمهراد رو میــ….آیناز پرید وسط حرفش و گفت : چـــی ؟ نیلوفر مهراد؟تو اون و از کجا میشناسی؟اصلا تو کی هستی؟این موقع شب اینــ…پسره : خانوم یه دیقه یکی یکی بپرس.(بعد به اون یارو ی پشت خط که فکر کنم همون پدرام امیری همکارمون باشه گفت)من تا چند دقیقه ی دیگه اون جام.بعدم تماسشو قطع کرد و به سمت ما اومد.آیناز:خوب؟پسره:به جمالت.آیناز اخم کرد خوب میدونستم از شوخی با جنس مخالفش متنفر؛برای این که دعوا نشه سریع رو به پسره گفتم.ــ شما خانوم مهراد و از کجا میشناسید ؟ ایشون کجان ؟ شما کی هستین؟پسره : من حمیدی هستم و این خانوم و نمیشناسم و فقط میدونم با دوتا از دوستانم به بیمارستان رفتن.درواقع بردن ایشون و.با دلهوره پرسیدم : چـــی ؟ بیمارستان ؟ واسه چی حالش خوبه ؟حمیدی : من از هیچی خبر ندارم.خوب با من میاید یا خودتـ..آیناز سریع جواب داد : خودمون میایم.با اخم بهش نگاه کردم.دخترِ نفهم.الان با کدوم الاغی بریم؟پسره هم انگار از خدا میخواست چون سریع خدافظی کرد و رفت.با اخم به آیناز گفتم : چرا بهش گفتی خودمون میریم؟الان با کدوم اسب یا الاغی بریم بیمارستان ؟نیشش باز شد و چشمکی زد و گفت : سپی جان من به فکر توئمااااا ! !با حرص از شنیدن مخفف اسمم گفتم : سپی و درد.چه طوری به فکرمی که خودم نفهمیدم ؟آیناز با کلافگی گفت : بابا طرف ماشین طرف کوپه بود البته زود رفت نتونستم بفهمم ماشینش چی بود ؟با چشمای از حدقه در اومده گفتم : تو باز حافظه ی مردم و خوندی ؟با بی خیالی گفت : باز نداره من همیشه میخونم . تازه آرش جون هم از خداش بود خودمون بریم.ــ آرش ؟ آرش کیه ؟آیناز : واااا ؟ همین حمیدی دیگه . اسم کاملش آرش حمیدیه .سریع دستشو گذاشت رو شونه ی من و بعد چند صدم ثانیه تو یه مکان نا آشنا بین کلی درخت ظاهرشدیم .ــ این جا کجاست ؟آیناز:بیمارستانی که نیلوفر توشه .ــ اِاِاِ ! پسره ی خنگول نگفت تو کدوم بیمارستان بستریه.آیناز : بی خی بابا من که فهمیدم.بیا بریم.داشت میرفت که از لای دختا رد بشه که دستشو گرفتم.ــ کدوم گوری میری ؟ تو الان بری پسره نمیگه چه طوری بدون ماشین انقدر زود رسیدین ؟آیناز من و کشید و گفت : بیا بینم پسره جایی کار داره بعدم میگیم با تاکسی اومدیم.پوفی کردم و با هم به سمت بیمارستان را افتادیم تازه اون جا بود که فهمیدم تو حیاط پشتیه بیمارستان بودیم.از این اخلاق آیناز زیاد راضی نبودم.آخه ینی چی بری کل حافظه مردم و بخونی ؛ شاید چیزایی داشته باشن که نخوان کسی بدونه.باید کلی رو این اخلاقش کار کنم تا دیگه این کارا رو نکنه .*****به آیناز که به نیلوفر که خواب بود زل زده بود نگاه کردم.دیگه داشتم کلافه میشدم خیلی طول کشید.ــ آنی هیچ معلوم هس داری چی کار میکنی ؟ بگو چی شده که این بلا سرش اومده ؟با حالت عصبی گفت : اَاَاَاَاَه.سپهر ریدی تو حسم.داشت میرسید به جاهای خوب خوب ماجرا.ــ زهرمار چه وضع حرف زدنه ؟ یوخده عفت کلام داشته باش خیر سرت دختری.آیناز : برو بینیم باو حالا چون دخترم باید کتابی حرف بزنم.راستم میگه ها عجب حرف چرتی زدم.ــ خوب اینارو بی خیال بگو چی شده.بالاخره آیناز شروع کرد به حرف زدن و تمام ماجرا رو مو به مو برام تعریف کرد با تموم شدن حرفش گفتم.ــ اگه من او فرزاد احمق یه گوش مالی درست حسابی ندادم. اِاِاِ.مرتیکه برداشته به من میگه که نمیتونن جسم لمس کنن اون وقت روحه میخواسته دست نیلو رو بگیره.آیناز : اِ.سپهر ساکت مث این که داره به هوش میاد..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.