بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

رمان چشمانی به رنگ آسمان

شهریار احساس می کرد دنیا دور سری می چرخد.باورش نمی شد که چشمان نم دار ترانه او را نظاره می کنند.

آرام زمزمه کرد:«خدایا دارم خواب میبینم؟»

دست ترانه دور بازویش حلقه شد.شهریار از شدت خوشحالی لال شده بود.نمی دانست خوشحالی اش را چگونه نشان دهد.نمی توانست ترانه را بغل کند چون اینکار درست نبود .برای همین دست او را بوسه باران کرد.

از شدت خوشحالی گریه می کرد.

ترانه با صدای ضعیفی گفت:«خوبی ؟»

«با تو همیشه خوبم عزیزم.ترانه جان بخدا همیشه باتو خوبم.الان بهترین حال ممکنو دارم.چرا فکر نکردی وقتی بری من دیوونه میشم؟»

ترانه خنده ی آرامی کرد و گفت:«کجا برم؟من همیشه بیخ گوشتم!»

شهریار دوباره بوسه ای بر دست ترانه زد و آرام گفت:«نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام.»

ترانه به لبخندی بسنده کرد.شهریار خیلی خوشحال بود.نزدیک بود از شدت خوشحالی بال دربیاورد.ترانه هم ذوق کرده بود و گریه می کرد.می دانست این لحظه ها هیچ گاه از ذهنش پاک نخواهند شد.گویی این لحظات برایشان مقدس ترین لحظات بودند.

خدایا چقدر می شود خوشبخت شد؟

به ما همان قدر خوشبختی عطا کن...

چقدر لحظات عاشقانه بودند.

ترانه می خندید...

شهریار دیوانه وار بر دستش بوسه می زد...

آسمان لبخند زنان به آن دو نگاه می کرد...

********

مستانه با خنده ای بر لب وارد خانه شد و جعبه ی شیرینی را به دست مادر شهریار داد و با او روبوسی کرد.

مادرشهریار(تهمینه خانم)با خنده پرسید:«شیرینی برای چیه عزیزم؟»

«شیرینیه قبولیم دیگه.»

«قبولی؟»

مستانه از شدت خوشحالی قهقهه ای زد و گفت:«آره دیگه امسال امتحان فوقمو دادم که قبول شدم.»

تهمینه خانم با تحسین به مستانه نگاه کرد و گفت:«چه رشته ای ؟»

«روانشناسی بالینی»

تهمینه خانم تبریک گفت و او را به سمت اتاق نشیمن هدایت کرد.چقدر برای شهریار آرزو داشت.شهریار چندماهی از مستانه بزرگتر بود و او هم می توانست امتحان فوق بدهد.ولی با سهل انگاری هایش فرصت را از خود گرفته بود.یک هفته ای شد که شهریار دربه در دنبال گرفتن رضایت از استاد هایش بود ولی چون اکثر آنها رضایت نداده بودند،باید دوباره آن ترم را می گذراند.علاوه بر آن دو سال پیش هم یک ترم مرخصی گرفته بود.چطور می خواست خود را به امتحان فوق لیسانس امسال برساند؟

مستانه که شالش را از سرش درمی آورد،زیرکانه پرسید:«کسی خونه نیست؟تنهایین؟»

«آره عزیزم.شهریار کار داشت رفته بیرون.»

«آهان...»

تهمینه خانم لبخندی زد.احساس می کرد می خواهد گریه کند.نمی خواست خودش را در مقابل این خانواده ببازد.

می دانست حالا که مستانه روانشناسی قبول شده است،دوباره پدرش به او سرکوفت خواهد زد که چرا شهریار هیچ کجا قبول نشده است.مگر آنها از دغدغه ی خانواده شان خبر داشتند؟آنها فقط دلشان می خواست خبر قبولی نوه هایشان در بهترین دانشگاه ها را بشنوند.

از نظر شهریار این توقع زیاد بود.چرا باید بر سر تقسیم ارث و میراث همچین درگیری هایی رخ می داد؟

چند سال بود که وصیت نامه ی آقابزرگ هر ماه تنظیم می شد.یک بار به نفع تهمینه و بار دیگر به نفع سودابه (خاله ی شهریار)...

چرا نمی خواستند دست از این دعواهای مسخره آنهم فقط بر سر پول دست بردارند؟شهریار علت این رفتارها را نمی فهمید.هرچه بود این دعواها خانمان سوز بودند.هیچ وقت فراموش نمی کرد که دو سال پیش خاله سودابه اش و مادرش بر سر ارث و میراث دعوایی کرده بودند که حتی عید آن سال هم به خانه ی یکدیگر نرفته بودند!

مستانه تهمینه خانم را از فکر بیرون کشید و پرسید:«شهریار نمیخواد امتحان فوق بده امسال؟»

با اینکه تهمینه خانم از برنامه های شهریار خبری نداشت سرسری جواب داد:«چرا...چرا ...اتفاقا چندین تا کتاب گرفته داره خودشو حسابی آماده میکنه.»

مستانه ابرویی بالا انداخت.با شناختی که از رفتار شهریار داشت می دانست که او پسری نیست که حالا حالاها برای امتحانی مثل فوق لیسانس آماده شود.اتفاقا او هم علاقه ای نداشت که شهریار این کار را بکند چون در این صورت وصیت نامه ی جدید به نفع خانواده ی خاله اش تنظیم می شد و این به هیچ وجه باب میل او نبود...به هیچ وجه...

**********

سرباز سلام نظامی داد و گفت:«بله جناب سروان.»

«پرونده ی این پسره رو سر و سامون دادی؟»

«ببخشید صحبتتون درمورد کیه؟»

«مهرداد پیروز دیگه.»

سرباز سری تکان داد و گفت:«آهان بله متوجه شدم.فعلا هفت جلسه روانکاوی داشته که فکر کنم دیگه کافیه آخه میدونین خودش اعتراف کرده.پسر سستیه و اصلا رو حرفاش نمیمونه و همش چرند بهم میبافه.هنوز نفهمیدیم هدفش چی بوده ولی فعلا جلسات رو تموم میکنیم تا شریک جرمش آزاد بشه.»

«بهار جمالی؟»

«بله قربان..»

«خب پس برو بندش و اعلام کن که آزاده.»

«چشم قربان...»

سرباز دوباره سلام نظامی داد و از اتاق بیرون رفت.

*********

بهار با چشمان اشکی به سرباز نگاه کرد.به لکنت افتاده بود.پرسید:«من الان آزادم؟»

«بله بفرمایید بیرون دیگه.»

بهار دستی به چشمانش کشید و سریع از بند بیرون پرید.خدایا ممکن بود؟او مجرم شناخته نشده بود.می شد که او را آزاد کنند؟احساس می کرد از شدت خوشحالی بال در آورده است.دستانش را به دور ساک کوچکش حلقه کرد و از زندان بیرون زد.

باید به سمت خانه شان می رفت.

بنابراین تاکسی گرفت و ظرف یک ربع مقابل خانه شان پیاده شد.

نگاهی به ساختمان فرسوده شان انداخت.

حس شیرین آزادی زیر پوستش دوید.با اینکه مدت زیادی نبود که زندان بود ولی انگار یک سال می شد که مادرش را ندیده بود.یعنی حالا باید چطور با او مقابل می شد؟

سعی کرد افکار منفی را از ذهنش بزداید و کلید را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد....

*********

بی خیال دنیا...

بغض این ترانه نفس گیر تر از هرچیز دگر است...


شهریار برای بار دوم وارد این خانه شد.خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود.تنها ساکن این خانه یک پیرزن بود که از دار دنیا همین خانه برایش باقی مانده بود.

شهریار آرام صدا کرد:«ربابه خانم؟»

پاسخی نشنید..

کمی جلوتر رفت و در را نیمه باز کرد.

به محض دیدن ربابه خانم سلامی کرد و گفت:«چرا جواب ندادین؟نمیدونستم خونه اید.»

ربابه خانم با دست به شهریار اشاره کرد و با صدای آرامی گفت:«بشین پسرم.»

شهریار دو زانو روی زمین نشست و عجولانه پرسید:«نامه رو پیدا کردین؟»

ربابه خانم لبخندی زد و از زیر پشتی که کنارش بود نامه ای را بیرون کشید و درحالی که چین و چروک های آن را صاف می کرد،آن را به سمت شهریار دراز کرد و سرش را تکان داد.

شهریار سریع بلند شد و نامه را قاپید.

نگاهی به روی نامه انداخت.با خطی خوانا و زیبا روی آن نوشته شده بود«فرستنده:سودابه نصرتی... گیرنده:تهمینه نصرتی»

شهریار نفهمید چه مدت است که دارد به نام مادر و خاله اش که روی پاکت نامه درج شده است نگاه می کند ولی پیرزن با صدای آرامی گفت:«اگه دلت رضا نیست اینجا بخونی میتونی بری تو حیاط ولی از این خونه بیرون نبرش.»

شهریار نگاهش را از پاکت نامه بر گرفت و سرش را به نشانه ی تشکر برای پیرزن تکان داد و از جا بلند شد که به حیاط برود.

پایش را که در حیاط گذاشت،نسیم خنکی به سمت صورتش وزید.کنار حوض خشک شده ی حیاط نشست و نامه را با احتیاط باز کرد تا بخواند.نمی دانست این نامه،با آن پیرزن،با مادرش،با خاله و دخترخاله اش و با زندگی اش چه ارتباطی داشت ولی او به اینجا راهنمایی شده بود تا این نامه را بخواند.

پاکت نامه با صدای خشکی باز شد و شهریار نامه را از پاکت بیرون کشید.

چشمش به خط خوانای خاله اش افتاد که روی کاغذ کاهی با خطی زیبا نوشته بود.

«

سلام تهمینه ی عزیزم...خودت میدانی که من کجا هستم و حالم باید چطور باشد...حالم نه خوب است و نه آنقدر افتضاح که نتوانم برایت نامه بنویسم.بهادر از خانه بیرون رفته و من فقط یک ساعت فرصت دارم که این نامه را بنویسم و علاوه براین آن را به پستخانه ببرم تا برای تو پست کنم.فکر می کنم خبر همه چیز را داشته باشی.خبرهای رسواکننده آنقدر زود در خانواده ی ما پیچد که هیچ چیز جلودار آن نیست.خبر باردار شدن من بعد از یک ماه که از ازدواجم گذشته بود را میدانی و اگر محاسبه کنی میفهمی که من اکنون در هفته ی نهم بارداری ام هستم.تحمل این بارداری با این همه زخم زبان و نیش و کنایه ای که از خانواده ی بهادر می شنوم آسان نیست.بهادر آن مرد مهربان،خوش برخورد و خوشبختی که فکر می کردم نیست و تو از اول این هشدار را به من داده بودی.خواهر کوچکت اکنون بسیار شرمنده و سیه روی است ولی خواهش میکنم من را ببخش.فقط دو هفته از ازدواجمان گذشته بود که بهادر بنای بدرفتاری با من را گذاشت.او که خود را آنقدر والا و شیدا نشان می داد حالا فقط سهم بداخلاقی هایش برایم به جا مانده است.او مرا تاکنون نزده است جز یک بار که آن هم هفته ی پیش اتفاق افتاد و من به خاطر کاری که انجام نداده بودم،از او سیلی خوردم.حق من نبود و او هم خودش این را می دانست ولی مادرش او را در آتش انتقام می سوزاند.انتقامی که باید از پدرم می گرفت و حالا می خواهد از من بگیرد.من تمام این قضایا و اینکه پدر قبل از ازدواج با مادرمان عاشق مادر بهادر بوده را می دانستم ولی بهادر از همان اول به من قول داد که به این قضایا کاری ندارد و سعی می کند زندگی خودمان را با عشق بسازد ولی فقط خدامیداند که او از همان اول با چه نیتی برای ازدواج با من پا پیش گذاشته بود.این شب ها فقط گریه می کنم دلم به کودکی خوش است که در بطن من شناور است و اگر پسر باشد،بهادر را پایبند من می کند و باز هم فقط خدا میداند که چقدر به او التماس و زاری کرده ام که بچه ام پسر باشد که اگر دختری مهمان دامنم شود،سفره ی بدبختی ام در همین خانه باز می شود.به خوبی یاد دارم که همین دیشب بهادر به من گفت اگر فرزندم دختر باشد رسوایم خواهد کرد و من را تا سر حد مرگ کتک خواهد زد.این نباید سهم من باشد ولی به قول تو این زیبایی افسانه اییم من را اینگونه بدبخت کرد که اگر به دنبال مال و ثروت بودم هرگز اینطور بدبخت نمی شدم.خواهر عزیزم از تو می خواهم صبوری کنی و بر این خواهرت که حالا بیشتر از پیش گرفتار شده است دعا کنی تا خدا من را خوشبخت کند.هنوز هم با تمام کارهای بهادر به او عشق می ورزم .نه به اندازه ی گذشته ولی به آن اندازه که اگر فرزندم پسر شد،بر روی تمام تحقیرهایش چشم پوشی می کنم و به زندگی ام با او ادامه می دهم.ندیدن تو سخت است ولی دوری از بهادر با تمام عشقی که به او دارم سخت تر است.امیدوارم در زندگیت همیشه تصمیم های درستی بگیری تا هیچ گاه مثل من به این شقاوت دچار نشوی.باید این نامه را هرچه زودتر به پست خانه ببرم.نمی دانم بهادر کجاست ولی فکر کنم به حجره ی فرش اش رفته است و درهر صورت من زودتر باید برای پست این نامه اقدام کنم.برایت آرزوی خوشبختی میکنم.خواهر کوچک و نادم تو سودابه

»

نامه تمام شده بود و شهریار باز هم متوجه گذر زمان نشده بود.یعنی فرزند خاله اش پسر شده بود؟اگر پسر شده بود که اکنون شوهر خاله اش باید فردی به نام بهادر می بود ولی نام شوهرخاله ی او حسین بود و هیچ گاه از او به عنوان بهادر نام نبرده بودند.گیچ شده بود.

آرام از لبه ی حوض برخواست و نامه را در پاکتش گذاشت.دلش می خواست همین حالا این نامه را بردارد و به سمت خانه ی خاله اش حرکت کند تا هرچه سوال دارد را از او بپرسد.

آن فرزندی که خاله اش از آن صحبت می کرد قطعا دختر شده بود ولی این دختر حالا به چه نامی در خانواده شان حضور داشت؟

فرزند اول خاله اش دامینه بود که او بعید می دانست این فرزند همان فرزندی باشد که خاله اش از بهادر داشت ولی این امکان هم وجود داشت که کودکی که خاله اش از آن سخن به میان آورده بود،اکنون دیگر وجود نداشته باشد و در همان زمان مرده باشد.

شهریار احساس کرد چشمانش سیاهی می رود.فشار زیادی روی خود احساس می کرد.باید از همه چیز سر در می آورد.این پیرزن که بود؟

و مهم ترین سوال اینکه پدرش چرا او را به اینجا فرستاده بود؟او باید چه چیز را می فهمید؟...

**********


ادامه دارد.... 

ادامه مطلب ...