بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

خود اسکنی ...


در سال جدید استارت با استراحت مکفی و خوردن کمی بیش از مکفی بود و بهمین دلیل با خوب شدن هوا و سبکتر شدن لباس ها ناگهان متوجه عمق فاجعه شدم ...
 
 متوسط 92 کیلو به متوسط 95 افزایش یافته بود و یکی از دغدغه های خاموش دوباره سربرآورده بود ...

یکی از کارهایی که در چندین سال گذشته نتوانسته بودم به آن بپردازم ، قضیه کنترل کالری بود ... داستان نخوردن شام هیچگاه عملی نشد و گاهی اوقات به دو وعده در شب هم رسید !! با شروع کار و اتمام تعطیلات هماهنگ کردن اوقات خواب و بیداری هم به دغدغه ی قبلی اضافه شده بود ... دیشب ساعت 10 خوابیدم و امروز ساعت 5 بیدار شدم تا جایی برای حرف و حدیث بی خوابی و کم خوابی نمانده باشد !!

دیشب یک خواب خیلی سنگین می دیدم ؛ از آنهایی که در کتاب پنجم می تواند فصلی را به خود اختصاص بدهد ... خواب سنگین و نامیزان بهمین راحتی بدست نمی آید و باید مقدماتش را فراهم کرد و پرخوری شبانه یکی از این مقدمات به حساب می آید ؛ یک دلیل عدم کنترل کالری همین جرقه های بزرگ است که در خواب زده می شود ، آنهم از نوع سنگین آن ...

دیشب در خواب یک جورایی که شبیه اسکن امروزی باشد در حال اسکن شدن بودم و مثل اینکه عکس را داده باشند دست یک ناشی تا در فوتوشاپ با آن ور برود (!!) با انواعی از فیلترها تصویر برداری می شدم و چند نفری هم با صداهای عجیب و غریب در حال بررسی و بحث بودند و یکی هم مثل بازرسی که به ژان والژان گیر داده بود هی عملیات را رد می کرد و دوباره از اول .... ، حوالی ساعت 1 بود که بیدار شدم و مجبور شدم برای کاهش تپش و خنک کاری بدنم ، بروم و دو لیوان آب از یخچال نوش جان نمایم ...

تا یادم نرفته بنویسم که دیروز طبق آماری که داشتم ، صبح تا زمان خواب ، حدود 15 لیوان چایی خورده بودم ... البته اوضاع غذا خوردن هم بهتر شده است ، بجای دو وعده خوردن نصف وعده ی ناهارم را گربه ها می خورند !!!

اهداف پیش رو ...

مثل چند سال گذشته که ماه رمضان در دل تابستان جا خوش کرده است ، بعد از کوه روی های بعد از افطار و بالا رفتن آمادگی جسمانی ، هوس یک برنامه ی نسبتاً سنگین کوهنوردی به سرم می زند ، که در این زمینه وسوسه های دوستان ناباب هم مزید بر علت است ...
 سال گذشته برنامه ی صعود به علم کوه را داشتم که یکی از ماندگار ترین خاطرات کوهنوردی ام  شد ، از همان زمانی که برنامه ی علم کوه را اجرا می کردیم ، برای برنامه ی امسال دماوند جا باز کرده بودیم و حالا داریم به موعد هوس مان نزدیک می شویم ، از 16 تا 23 تعطیلات تابستانی کارخانه است ؛ آنهم اگرصاعقه ای ، رعد و برقی باعث لغوش نشود ، زمزمه هایی هست مبنی بر کارکرد کارخانه درآن ایام و بالاخره معلوم نیست برای آن روزها تعطیل در نظر گرفته اند یا کارکرد ... ما مثل همه ی جای این زندگی زوار در رفته مان ، موقع برنامه ریزی اول سال ،  ژست جهان اولی می گیریم و شاید هم جهان برتری (!!) و بعد با خیال راحت برنامه ها را توی کشو گذاشته و گزینه هردمبیلی را روی میز گذاشته و با ساز ناموزون جهان سومی سال را به پایان می بریم
بهرحال برنامه ی منظور نظر برای اجرا در روزهای تعطیلی ، صعود به دماوند است و تجدید خاطرات برای بنده ی پرخاطره و همنوردانی که می خواهند خاطره ی اول شان را ثبت بکنند ، چند روزی است که در حال مرور خاطرات قبلی هستم ، و اینکه آیا روی خوشی که علم کوه به ما نشان داد را در دماوند هم می شود زیارت کرد ؟!! البته دماوند برخلاف علم کوه ، مخصوصا در این ماه از سال ، صعود کننده های زیادی به خود می بیند و احتمال قریب به یقین شلوغتر خواهد بود ...

بجز برنامه دماوند که می تواند حداقل 4 روز از تعطیلات مرا بخود اختصاص دهد ، شاید همتی کرده و کتاب پنجم را هم تمام کردم ، دیشب حدود 6 قسمتی که نوشته شده را تورق مجازی کرده و خواندم ، یک جمع بندی ذهنی و یک یاعلی برای چند روز تایپ کردن و احتمالا چند روز برای اصلاح غلط های تایپی 

مخفی کاری ...

امروز مرخصی تشریف داشتم ، البته برای هر 3 روز آخر هفته نوشته بودم ولی همین یک روز را تائید کردند !! دیروز سرپایی خریدهای مربوط به نورمخفی های آپارتمان را انجام داده بودم و وقرار بود امروز دو نفر بیایند و کار را تمام بکنیم ولی نیامدند و کار برای چهارشنبه ماند !!
===
پریشب با دوستان بودیم و دوری زدیم ، سری به یک آنتیک فروشی زدند و چند تا جا شمعی نگاه کردند تا آنها نگاه بکنند من سه تا پسند کرده بودم !! یک مجسمه چوبی گربه هم بود که مرا یاد خجه بانو می انداخت و دوست داشتم بگیرم و ببرم در اتاقم ( در کارخانه !! ) بگذارم !! ولی فروشنده اول ناز کرد که سری هستند و تکی اش را نمی دهد و وقتی رتضی شد بدهم من نگرفتم و فقط به گرفتن یک عکس بسنده کردم تا بداند ناز را حدودی است که اگر از آن بگذرد نیاز از آن مرتفع شود !!
===
امروز ...
===
دیشب ...
===

.

نگاهی نو ...

امروز بحثی پیش آمد ، موافق میل و تجربه ی من !! چنان آرام از میان غرور و فروتنی رد شدم که انگار درکارتون " سفر به اعماق زمین " در مبارزه بین دو دایناسور از کنار آنها رد شده باشم !!! تجربه ی تازه ای نبود ولی این بار هر دو را بوضوح زیر نظر گرفته بودم !!

شهر دزدها

شهری بود که همه ی اهالی آن دزد بودند ... شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! سحر با دست پر برمی گشت به خانه ی خودش که یک دزد آنجا را زده بود !! ...
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...
دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. 
طنز از ایتالو کالوینو