با برخورد به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم و شیشه رو دادم پایین.پلیسی وایساده بود کنار ماشینم وگفت:اقا لطفا ماشینتون رو جابه جا کنید این جا پارک ممنوعه.
سرم رو تکون دادم و با تشکری زیر لب شیشه رو دادم بالا و ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت خونه روندم.
*******
الیکا
بیمار از اتاق رفت بیرون و همزمان گوشیم زنگ خورد.نگاهی بهش کردم و با دیدن اسم النا دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم و جواب دادم.
-بله النا؟
النا:سلام الیکا.
-سلام.چطوری؟دیانا و سامیار اومدن؟
النا:خوبم.دیانا اومده ولی سامیار گفت کاری داره و رفت و گفت واسه ناهارم نمیاد.
اخمی کردم وگفتم:یعنی چی؟اون که امروز کاری نداره؟
النا بی خیال گفت:منم بهش گفتم،گفت کار مهمی واسم پیش اومده.
-باشه.ممنون که خبر دادی
النا:خدافظ.
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش کنار دستم.در اتاقم زده شد و بیمار بعدی اومد تو.اخمام رو کنی باز کردم به پیرزنی که اومد تو نگاه کردم و همزمان از جام بلند شدم.
بعد از اینکه که کارشون تموم شد از اتاق رفت بیرون.روی مبل توی اتاق نشستم و نگاه گوشیم که روی میزم بود کردم.
یعنی الان بهش زنگ بزنم؟
"واسه ی چی می خوای زنگ بزنی؟"
خب،چون می خوام بدونم که چرا ناهار نمیاد؟
"مگه ندیدی النا گفت کاری داره."
اره گفت.ولی احساس می کنم که کاری نداره.
"تو احساس الکی نکن و بشین کارت رو بکن."
سرم رو بین دستام گرفتم و دستام رو گذاشتم روی زانوم.چشمام رو بستم.با یه تصمیم فوری از جام بلند شدم و به سمت تلفن اتاقم رفتم و شماره ی خانوم کیوان رو گرفتم.
خانوم کیوان:بله خانوم دکتر؟
-خانوم کیوان از همه مریضا عذر خواهی کن و بفرستشون بره.من حالم خوب نیست.
خانوم کیوان:چرا؟
-کاری که میگم رو بکن.بیمارای بعداز ظهر هم همینطور
خانوم کیوان:ولی خانوم....
-همین که گفتم.
و بعد تلفن رو گذاشتم سرجاش و روپوشم رو در اوردم و به چوب لباسی اتاقم اویزون کردم و بعد از برداشتن کیفم و گوشیم و سویچم از اتاق زدم بیرون و بدون توجه به کسایی که توی مطب بودن زود از مطب زدم بیرون و با پله ها به سمت پارکینگ.
تند تند می دوییدم تا زودتر برسم به پارکینگ.نمیدونم چرا با اسانسور نرفتم ولی اینقدر هیجان داشتم که اینا برام مهم نبود.
با رسیدن به پارکینگ وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم سرجاش بیاد.بعد از چند لحظه اروم به سمت ماشینم راه افتادم و دزدگیرش رو زدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
یه حسی بهم می گفت سامیار الان خونه است.به امید اینکه حسم درست باشه با سرعت بیشتری به سمت خونه روندم.
**********
توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم.
-الو؟
-....
-واقعا؟
-......
-باشه ممنون که بهم گفتین.
-.....
-نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار
-....
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش روی داشبورد.
"[Niall]
I figured it out,
فهمیدمش
I figured it out, from black and white
فهمیدمش، از سیاه و سفید
Seconds and hours
ثانیه ها و ساعت ها
Maybe we had to take some time
شاید باید یکم صبر میکردیم
[Liam]
I know how it goes
میدونم چطور میشه
I know how it goes, from wrong and right
میدون چطور میشه، از درست و غلط
Silence and sound
سکوت و صدا
Did they ever hold each other, tight
آیا اونا همو محکم در آغوش گرفتن
Like us, did they ever fight,
مثل ما، اونا هم دعوا میکردن
Like us
مثل ما
[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
[Zayn]
I figured it out
فهمیدمش
Saw the mistakes of up and down
اشتباه های بالا و پایین رو دیدم
Meet in the middle
وسط همو ببینیم (توافق کنیم)
There’s always room for common ground
همیشه جایی برای زمین مشترک هست
[Louis]
I see what is like
میبینم شبیه چیه
I see what is like, for day and night
میبینم شبیه چیه برای روز و شب
Never together
هیچ وقت باهم نیستن
Cause they see things in a different light
چون اونها چیزها رو با دید متفاوتی میبینن
like us, but they never tried
مثل ما، ولی اونها هیچوقت تلاش نکردن
like us
مثل ما
[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
"تو و من
به خونه که رسیدم ماشینم رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و در همون حال به النا اس ام اس دادم که واسه ی نهار نمیام.
به سمت در ورودی ساختمون رفتم و درش رو باز کردم و به سمت خونه راه افتادم.
اروم کلید رو روی قفل چرخوندم و همزمان گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم و در رو کامل باز کردم.کفشام رو در اوردم و کنارهم جفتشون کردم و گذاشتن کنار جاکفشی.
********
صدای اهنگی میومد تو خونه.اروم به سمت صدا رفتم.صدا از توی اتاقمون میومد.به سمت اتاق رفتم.در اتاق نیمه باز بود.از نیمه ی در نگاه توی اتاق کردم.سامیار روی تخت نشسته بود و نگاه جلو می کرد.که به احتمال زیاد میشد همون عکس عروسیمون.
به صدای اهنگی که گذاشته بود گوش کردم.
"You were my sun
تو خورشید من بودی
You were my earth
زمین من بودی
But you didn't know all the ways I loved you, no
ولی همه ی اون عشقی و که صرفت میکردم نمیفهمیدی ، نه
So you took a chance
یه فرصت گیرت اومد
And made other plans
و برنامه های دیگه ای چیدی
But I bet you didn't think that they would come crashing down, no
ولی شرط میبندم که فکر نمیکردی اون برنامه هات نقش بر آب بشه نه
You don't have to say, what you did
لازم نیست بگی که چیکار کردی
I already know, I found out from him
پیش پیش خبر دارم ، ارون پسره شنیدم
Now there's just no chance, for you and me,
حالا دیگه فرصتی برای من و تو نیست
There'll never be
هرگز نخواهد بود
And don't it make you sad about it?
این موضوع ناراحتت نمیکنه ؟
You told me you loved me
بهم گفتی که عاشقمی
Why did you leave me, all alone?
چرا تنهام گذاشتی و چرا تک و تنهام گذاشتی ؟
Now you tell me you need me
حالا بگو که بهم نیاز داری
When you call me on the phone
وقتی که پای تلفن میخوای باهام حرف بزنی
Girl I refuse, you must have me confused
من درخواستتو رد میکنم ، تو باید من و اشتباه گرفته باشی
With some other guy
با یه پسر دیگه
Your bridges were burned, and now it's your turn
پل هات سوختن ، و حالا نوبته تو شده
To cry,
که گریه کنی
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl
یه رودخونه برام گریه کن دختر
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl yea yea
یه رودخونه برام گریه کن دختر ، آره ، آره"
یک دفعه در رو کامل باز کردم.سامیار از جا پرید و با تعجب نگام کرد.ناخوداگاه اخمی کردم و به سمت ضبط رفتم و صدای اهنگ رو کم تر کردم.
سامیار:تو اینجا چیکار می کنی؟
-فکر نکنم برای اومدن به خونه باید از تو اجازه بگیرم.
هر کاری کردم بازم نتونستم لحنم رو بهتر کنم.
سامیار:مگه الان نباید مطب باشی؟
-کار مهم تری داشتم اومدم اینجا.
و بعد شالم رو از سرم در اوردم و گذاشتم روی صندلی میز ارایشم.
سامیار اومد از توی اتاق بره بیرون که یادم به تصمیمم افتاد و گفتم:سامیار.
سامیار وایساد ولی به سمتم برنگشت.ادامه دادم:باید باهات صحبت کنم
سامیار:درباره یِ....
نفس عمیقی کشیدم.الان وقتش بود.بعد از چهار سال الان وقتش بود.گفتم:خودمون.
سامیار اروم برگشت سمتم و گفت:من و تو،ما نیستیم.من و تو خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.ولی من چشمام رو بسته بودم و نفهمیدم.
-سامیار
سامیار دستش رو اورد بالا و گفت:باید می فهمیدم که به اجبار پیشمی.و هیچ حسی بهم نداری و هنوز اون پسره ارمان رو دوست داری....
اومد ادامه بده که با صدای بلندی پریدم وسط حرفش و گفتم:حرف مفت نزن.
سامیارم مثل من صداش رو برد بالا و گفت:من حرف مفت میزنم.من فقط دارم حقیقت رو میگم.خودم با چشمای خودم دیدم،یا گوشای خودم شنیدم.
-میگم هیچی نمیدونی بازم بگو نه من میدونم.
سامیار با صدای بلند تری گفت:خب لعنتی بگو تا بدونم.
اروم به سمتش چند قدم برداشتم و گفتم:چی می خوای بدونی؟
سامیار فقط نگام کرد.صدام رو اوردم پایین و گفتم:می خوای بدونی حرف هایی که توی مطبم شنیدی درستن یا نه،مگه نه؟
سامیار فقط نگام می کرد.منم ادامه دادم:اگه بهت بگم نه باورم میکنی.اگه بهت بگم بعد از اینکه خواست بهم دست بزنه من زدم توی گوشش بازم باورت میشه؟اگه بگم من به اون هیچ احساسی ندارم بازم باورت میشه؟اره سامیار میشه؟
سامیار بازم نگام کرد.کلافه شدم از اینکه فقط داره نگام می کنه.اخمام بیشتر رفت توی هم.
-سامیار اگه بگم اون همون 15 سال پیش،برام مُرد بازم باور می کنی؟اخه لعنتی وقتی باور نمی کنی من چی بگم؟وقتی این جوری نگام می کنی من چی بگم؟
سامیار یه قدم به جلو اومد و گفت:میدونی چرا نمی تونم حرفات رو باور کنم؟
فقط نگاش کردم،سامیار به چشمام اشاره کرد و گفت:چون این چشما هیچی رو نشون نمیدن تا من بخوام از توش چیزی رو باور کنم.همیشه یخی اند.
-من همون اولم بهت گفتم زندگی با کسی مثل من،یه دختر یخی خیلی سخته.
سامیار:منم قبول کردم.
-ولی الان خسته ای
سامیار چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
بهش نزدیک شدم.سعی کردم چشمام رو از اون حالت بی تفاوت در بیارم و توش رو پر کنم از محبت.نمیدونم در چه حد موفق شدم.اخمام رو از هم باز کردم و گفتم:می خوام دوتا چیز بگم.اول کدومشون رو بگم.
سامیار:فکر نکنم فرقی بکنه
زل زدم توی چشماش و نفس عمیقی کشیدم و دستم رو کردم توی موهام و در همون حال گفتم:بابات بهم زنگ زد
سامیار:خب؟
-گفت....
کمی مکث کردم و سرم رو ارودم بالا و با لبخند محوی گفتم:گفت مامانت دیگه می تونه راه بره.بالاخره اون همه جلسه فیزیوتراپی و دکتر رفتن جواب داد.
سامیار چند دقیقه نگام کرد.انگار می خواست باور کنه دارم راست میگم.
سامیار همون یه ذره فاصله ایم که بینمون بود رو طی کرد و گفت:راست میگی الی؟
-چرا باید دروغ بگم.
سامیار توی حرکت بغلم کرد و منو چرخوند انگار نه انگار ما تا یه دقیقه پیش داشتیم باهم دعوا می کردیم.
دستم رو دور گردن سامیار حلقه کردم تا نیفتم.سامیار بعد از چند دقیقه گذاشتم روی زمین.هنوز دستم دور گردنش.سامیار نفس نفس میزد و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد.
نگاهی توی چشماش کرد که داشت می درخشید.چشمای عسلیش برق میزد.لباش میخندید.
سامیار:دومین چیزی که می خواستی بگی چی بود؟
نفس عمیقی کشیدم و غرورم رو بی خیال شد،بزار بشکنه.زل زدم توی چشماش و گفتم:سامیار نمیدونم چی شد،نمیدونم کی و چجوری قلب یخی من اروم اروم ذوب شد.فقط میدونم که یه روز چشمام رو باز کردم و دیدم که اون حصار یخی دورم اب شده و من میتونم دنیا رو بدون هیچ مانعی ببینم.نمیدونم چجوری قفل های قلبم شکته شدن و درش باز شد.فقط یه چیز رو میدونم که من خودم رو یه پسر اتشی باختم.من خودم رو به تو باختم.و حالا می خوام بگم که...
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم:دوستت دارم.عاشقتم.
سامیار چند دقیقه ناباوارانه نگام کرد.انگار می خواست حرفام رو هضم کنه.
دستم رو دور گردنش محکم تر کردم طوری که سرش نزدیک تر بشه.لبخندی زدم،لبخندی که چالم رو نشون داد و تو یک حرکت ناگهانی لبام رو گذاشتم رو لباش.
اروم خودم رو از سامیار جدا کردم و گفتم:نمی خوای چیزی بگی
سامیار من رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:عاشقتم عزیزم.تو زندگیمی.خانوممی.
لبخندی زدم.
و اینجوری شد که من دختر یخی دلم رو به پسر اتشیم باختم.و به خاطر عشقم غرورم رو زیرپام گذاشتم.
صدای اروم اهنگ با صدای نفسای ما قاطی شد و این شد اغاز زندگی دختر یخی و پسر اتش.
و هر دوتامون گوشمون رو به اهنگ سپردیم.
“Now I can lay my head down and fall asleep
حالا میتونم آروم بگیرم و به خواب برم
Oh, but I don't like to fall asleep to see my dreams
اوه ، ولی نمیخوام بخوابم تا رویاهامو خواب ببینم
Cause you're right there in front of me (right there in front of me)
چون تو درست ، پیش من هستی ، پیش من هستی
There's a boy, lost his way, looking for someone to play
یه پسره ، که راهشو گم کرده ، دنبال یکی میگرده که باهاش خوش بگذرونه
We don't know where to go, so I'll just get lost with you
نمیدونیم که کجا بریم ، پس فقط با تو گم میشم
We'll never fall apart 'cause we fit together right, we fit together right
ما هرگز جدا نمیشیم چون ما برای هم ساخته شدیم ، ما برای هم ساخته شدیم
These dark clouds over me, rain down and roll away
این ابرهای تیره و تار بالا سر من ، میبارن و میگریزن
We'll never fall apart 'cause we fit together like
ما هرگز از هم جدا نمیشیم ، چون ما برای هم ساخته شدیم مثل
Two pieces of a broken heart
دو تکه از یه قلب شکسته
"ما کنار هم سوختیم و ساخیتم
ما کنارهم مانع ها رو برداتشم
شما من کم کاری کرده باشم
ولی قول میدم از این یه بعد یه لحظه هم تنهات نذارم
پس بیا کنارهم
کل دنیا رو بهم بریزم
کنارهم بنویسیم
از زندگیمون.زندگی پر پستی و بلندیمون"
پایان
ادامه مطلب ...
این سپهر امروز پاک دیوونه شده بود.......
رومو کردم به طرف سپهر گفتم:
-سپهر ؟
-جان سپهر؟
-اِه مسخره
سپهر یه اخم با نمکی کرد که دوست داشتم همونجا ببوسمش .....نگاهمو ازش گرفتم که گفت:
-جانم دریا چی میخوای؟
-موبایلتو بده می خوام یه زنگ بزنم به عمو حداقل بهش بگم که داریم میریم شمال یه موقع نگران نشن
سپهرای بابا دریا صبح زنگ میزنیم حالا یه جوری میگی انگار اونا هر دقیقه زنگ میزنن
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-راستی مگه خودت موبایل نداری؟
-نه..حوصله نداشتم با خودم بیارمش بیرون..بعدم که دیگه نذاشتی برم تو خونه..موبایلم کجا بود...
این تیکه آخرو با جیغ گفتم...لحنم باحال بود...سپهر خندید و گفت:
-من خانم جیغ جیغو دوست ندارما..
مشتی به بازوش زدم که آخش در اومد و بعدش گفتم:
-چشمت کور...خواستگاری کردی پای جیغاشم وایمیسی...مشکلی داری؟
-نه خانم..چه مشکلی..
بعدم ریز ریز خندید..منم خندم گرفته بود اما نخندیدم تا پررو نشه..هر چند به اندازه ی کافی پررو بود..
چند دقیقه بعد سپهر ماشین جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و بدون حرف زدن رفت داخلش... منم چون شب بود قفل ماشین رو زدم ...امشب تو کار این بشر موندم حسابی... 5 دقیقه شد خبری نشد....10دقیقه...وای رفته چی بخره حالم بهم خورد تو ماشین... یکی دو دقیقه بعد سپهرُ با سه چهارتا کیسه که تو دستش بود دیدم که داشت به طرف ماشین می یومد... خریدا رو گذاشت پشت و اومد نشست...دو تا پفک نمکی و یه سوپر چیپس بزرگ و دو تا رانی هلو انداخت روی پام که گفتم:
-این همه چیز برا چی بود؟
سپهر-حال ندارم همین روز اولی شمال برم خرید کنم
-آهان..چیا خریدی؟
-همه چی...چطور مگه..چیز خاصی میخوای؟
اینو با شیطنت گفت که منم گفتم:
-منظورت چیه؟
-هیچی گفتم شاید خانمم ویار داره..
با بهت چند لحظه بهش نگاه کردم و بعدش با بغض رومو برگردوندم...حس کردم من چقدر بدشانسم که توی اوج خوشبختی هم احساس بدبختی دست از سرم بر نمیداره.. خدایا آخه چرا؟نکنه سپهر بچه بخواد..چه کار کنم؟
بعد از چند لحظه سپهر متوجه شد چی گفت..و همین طور فهمید ناراحتم کرده..با لحن آرومی گفت:
-دریا خانم..عزیزم..معذرت می خوام..نفهمیدم چی گفتم..همین طوری پرید..دریا جوابمو نمی دی؟
آروم گفتم:
-مهم نیس..
-نه گلم کی گفته مهم نیس..ناراحتیه تو مهم ترین چیزه..من نمی خوام ناراجت باشیووبهت قول دادم یه زندگی خوب برات بسازم و این کارو می کنم...بچه سیخی چنده بابا..خودمونو بچسب..بچه برا چیه..من تور رو برای خودت می خوام..تازه مثل اینکه یادت رفته که من خودم دکترم..این چیزا رو هم خوب میدونم...و با دونستن این موضوع بهت درخواست ازدواج دادم....تازه اگرم خواستیم می تونیم از پرورشگاه بیاریم...یه کار خوب هم حساب میشه..هوم؟
ته دلم یه آرامش عجیب به وجود اومد..اونی که ازدواج کرده و درد منو داره می فهمه وقتی شوهرت میگه خودت رو می خوام نه بچه چه احساس خوبی ته دلت می شینه...
-دریا بخند دیگه..سفرمون رو خراب نکن خواهشا..
بعد هم با عصبانیت روی فرمون کوبید که دستشو گرفتم و گفتم:
-دعوا داری آقا سپهر؟
نگاهی به من کرد و وقتی دید می خندم آروم شد و گفت:
-آها حالا شدی یه دختر خوب...رانی رو باز کن که تشنمه...
رانی رو براش باز کردم و دادم دستش...بعد هم دونه دونه چیپس گذاشتم دهنش...
خدا رو شکر مردم مثل ما دیوونه نبودن اول هفته اونم نصفه شبی برن شمال..برای همین جاده خلوت بود...به شهر رسیدیم...آخیش خسته شدم تو ماشین....
تمام راه رو تا خود شمال با هم گفتیم و خندیدیم...لذت می بردم از زندگیم...حس اینو داشتم که من خوشبخت ترین زن دنیام.... زن..تا شش ماه پیش برام واژه ی غیر قابل ملموسی بود...اما حالا.. درکش می کردم...
سپهر زد روی بینیم و گفت:
-به چی فکر می کنی کوچولوی من؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-هیچی...به زندگی....
سپهر گفت:
-به این جمله اعتقاد داری؟
*میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب،خوابی برای جان ، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ...این بود زندگی؟*
کمی فکر کردم..بعد سرمو کج کردم و گفتم:
-نه...پس این وسط عشق چی میشه؟
خندید و گفت:
-برای بعضیا معنی میده...نه همه...فقط برای کمیته که معنا میده نه اکثریت.. بعضیا با این واژه غریبه ان عزیزم..
با خنده گفتم:
-تو از این چیزا هم بلد بودی و من نمی دونستم..
-آره جیگر..
با تعجب به راهی که داشت می رفت خیره شدم..
-کجا میری سپهر؟
-خونمون..
-چی؟
-خونمون گلم..خونه ما..خونه ی من و تو..
-خونه؟مگه نمی ریم ویلا؟
-نه عشقم...
-پس کجا میریم؟
-اونو تا چند دقیقه بعد متوجه میشی...
هر چی ازش پرسیدم جریان چیه و کجا میریم هیچی نگفت...خیلی بدجنس بود...
به یه کلبه رسیدیم...که کلبه ی چوبی...
-سپهر اینجا چه نازه...منم از اینا می خوام..
ماشینو یه گوشه پارک کرد و گفت:
-پیاده شو..
با تعجب گفتم:
-چرا؟
-رسیدیم خونمون گل من...بیا بیرون..
با بهت از ماشین پیاده شدم...به اطراف نگاهی کردم...خیلی قشنگ بود..خیلی زیاد..
سپهر در کلبه رو باز کرد و گفت:
-اینجا ماله تواِ دریای من...کلبه ای کنار دریا...و برای دریا...
رفتم داخل.. داخلش دقیقا مثل یه خونه بود...یه هال کوچولو با یه نیم ست کرم قهوه ای...چند تا قاب که عکس دریا روشون بود هم به دیوار زده شده بود..
جلوتر رفتم...دو تا اتاق که یکی از اون یکی بزرگتر بود...خیلی قشنگ بودن...داخل یکی شون تخت دو نفره بود..برگشتم به سمت سپهر و گفتم:
-حتما این اتاق ماست نه؟
-نه پس ماله مامان و باباته...زحمت کشیدی حدس زدی خب معلومه دیگه..
-از چی معلومه؟
-از تخت دیگه..
وارد اتاق شدم.. همه ی اتاق پر بود از عکس چشمام...صورتم...یکی از عکسا عکس دو نفرمون توی عروسی مون بود...
به سپهر نزدیک شدم..اونقدر که نفس هاشو روی پوستم حس می کردم..
امروز تصمیم گرفتم که با کمک دریا داستان زندگی پر فراز و نشیب زندگیمون رو بنویسیم.راستی من سپهر هستم.
من و دریا یک سالی میشه که از دود و دم تهران فرار کردیم و الان شمال زندگی می کنیم.....6ماهی هست که بهار به زندگیمون رنگ داده....بهار شروع ما بود.... و هردومون عاشقشیم...
دقیقا فردای نامزدی ساحل و کیان بود که وسایلمون رو جمع کردیم و فرداش هم تهرانو به مقصد شمال ترک کردیم...
***
داستان شروع زندگی من و دریا داستان عاشقانه معمولی نبود حتی عاشقانه ی غیر معمولی هم نبود؛داستان ما نفرت انگیز بود،داستان ما رقت انگیز بود.همواره در هول و ولا همراه سختی و رنج....اما الان داستان ما عاشقانه است باز هم نه یک عاشقانه ی معمولیا....
اسم این داستان رو میذاریم دریای عشق،دریای بی کران عشق،دریایی که ما توش غرق بودیم و خودمون نمی دونستیم.
این داستان رو می نویسیم اول برای بهار و دوم برای کسانی که می خواهند رمانی واقعی رو بخونند.بلکه با خوندن این رمان کمی قدر همدیگر و بیشتر بدونن و از فرصت کم کنار هم بودن به خوبی استفاده کنن.من و دریا ارزو های زیادی برای بهار داریم دلمون می خواد بهار یه نویسنده ی بزرگ بشه....
****
جلد دوم این رمان، داستان زندگی بهار، دختر سپهر و دریا خواهد بود...
داستان رمان رو هرگز نمی تونید حدس بزنید مطمئن باشید..
در ضمن از امروز به مدت یک هفته یعنی تا اولین پست رمان بعد وقت دارید برای رمان بهار اسم انتخاب کنید و پیام خصوصی بدید ارائه کردن بهترین اسم و انتخاب شدنش=دریافت امتیاز
خلاصه داستان:
بهار دختری هفده ساله است از خانواده ای مرفه....پدر و مادرش پزشک هستن اما خودش رشته ی انسانی رو برگزیده است....اون می خواد روانشناسی بخونه و یه نویسنده ی بزرگ بشه...او که ساکن شمال است در یکی از اردوهایی که به همراه مدرسه به تهران می آید برایش اتفاقی می افتد که مسیر زندگیش رابه گونه ای تغییر خواهد داد که......
*آن چه در جلد دوم می خوانید:
-آخ جون... اصلا فکرشم نمی کردم...
لبخند مهربونی زد و گفت:
-تازه کجاشو دیدی؟بیا عزیزم...این یکی هم هست...
نگاهی به جعبه ی توی دستش کردم..وای باورم نمی شد...در جعبه رو با کردم..مارکش سونی بود...جیغ زدم:
-وای...سپهر..
اخم کرد و گفت:
-سپهر کیه...؟
خندیدم و گفتم:
-همون باباییه دیگه... چه فرقی داره...
بغلم کرد و توی هوا تابم داد..خندیدم و گفتم:
-بزارم زمین دیگه...وای مامان الان میفتم...
پایان
ادامه مطلب ...
ویژگیهای جغرافیایی ترکیهموقعیت جغرافیایی:
ترکیه در جنوب شرقی اروپا و جنوب غربی آسیا واقع شده است. مرز مشترک زمینی ترکیه 2.627 کیلومتر میباشد و کشورهای هم مرز عبارتند از : ارمنستان با 268 کیلومتر مرز مشترک،آذربایجان با9 کیلومتر مرز مشترک، بلغارستان با 240 کیلومتر مرز مشترک، گرجستان با 252 کیلومتر مرز مشترک، یونان با 206 کیلومتر مرز مشترک، ایران با 499 کیلومتر مرز مشترک، عراق با331 کیلومتر مرز مشترک و سوریه با 822 کیلومتر مرز مشترک. ترکیه هم مرز با دریای سیاه، دریای اژه و دریای مدیترانه میباشد.
مساحت کل کشور ترکیه 780580 کیلومتر مربع می باشد که 770760 کیلومتر مربع آن را زمین و 9820 کیلومتر مربع آن را آب تشکیل میدهد.
آب و هوا :
سواحل شمال، جنوب و غرب ترکیه، دارای آب و هوای مدیترانه با زمستانهای کوتاه و معتدل، وتابستانهای گرم و طولانی است. قسمتهای مرکزی ترکیه، خشک ولم یزرع بوده و میانگین بارش سالانه آن، کمتر از 25 سانتی متر است. به طور کلی کشور ترکیه دارای آب و هوای معتدل با تابستانهای گرم و خشک معتدل و زمستانهای مرطوب و معتدل میباشد که این ویژگیها درمناطق میانی شدیدتر است.
نوع زمین :
زمینهای ترکیه بیشتر کوهستانی همراه با جلگه های ساحلی محدود و فلات مرکزی مرتفع (بخش آسیایی کشور ترکیه) میباشد.
منابع طبیعی:
منابع طبیعی ترکیه شامل: آنتیموان) نوعی عنصر فلزی( ، زغال سنگ، کروم، جیوه، مس، بورات، سولفور، سنگ آهن، زمینهای مزروعی، نیروی هیدروالکتریک (نیروی برقی، آبی) است. ادامه مطلب ...
شهریار احساس می کرد دنیا دور سری می چرخد.باورش نمی شد که چشمان نم دار ترانه او را نظاره می کنند.
آرام زمزمه کرد:«خدایا دارم خواب میبینم؟»
دست ترانه دور بازویش حلقه شد.شهریار از شدت خوشحالی لال شده بود.نمی دانست خوشحالی اش را چگونه نشان دهد.نمی توانست ترانه را بغل کند چون اینکار درست نبود .برای همین دست او را بوسه باران کرد.
از شدت خوشحالی گریه می کرد.
ترانه با صدای ضعیفی گفت:«خوبی ؟»
«با تو همیشه خوبم عزیزم.ترانه جان بخدا همیشه باتو خوبم.الان بهترین حال ممکنو دارم.چرا فکر نکردی وقتی بری من دیوونه میشم؟»
ترانه خنده ی آرامی کرد و گفت:«کجا برم؟من همیشه بیخ گوشتم!»
شهریار دوباره بوسه ای بر دست ترانه زد و آرام گفت:«نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام.»
ترانه به لبخندی بسنده کرد.شهریار خیلی خوشحال بود.نزدیک بود از شدت خوشحالی بال دربیاورد.ترانه هم ذوق کرده بود و گریه می کرد.می دانست این لحظه ها هیچ گاه از ذهنش پاک نخواهند شد.گویی این لحظات برایشان مقدس ترین لحظات بودند.
خدایا چقدر می شود خوشبخت شد؟
به ما همان قدر خوشبختی عطا کن...
چقدر لحظات عاشقانه بودند.
ترانه می خندید...
شهریار دیوانه وار بر دستش بوسه می زد...
آسمان لبخند زنان به آن دو نگاه می کرد...
********
مستانه با خنده ای بر لب وارد خانه شد و جعبه ی شیرینی را به دست مادر شهریار داد و با او روبوسی کرد.
مادرشهریار(تهمینه خانم)با خنده پرسید:«شیرینی برای چیه عزیزم؟»
«شیرینیه قبولیم دیگه.»
«قبولی؟»
مستانه از شدت خوشحالی قهقهه ای زد و گفت:«آره دیگه امسال امتحان فوقمو دادم که قبول شدم.»
تهمینه خانم با تحسین به مستانه نگاه کرد و گفت:«چه رشته ای ؟»
«روانشناسی بالینی»
تهمینه خانم تبریک گفت و او را به سمت اتاق نشیمن هدایت کرد.چقدر برای شهریار آرزو داشت.شهریار چندماهی از مستانه بزرگتر بود و او هم می توانست امتحان فوق بدهد.ولی با سهل انگاری هایش فرصت را از خود گرفته بود.یک هفته ای شد که شهریار دربه در دنبال گرفتن رضایت از استاد هایش بود ولی چون اکثر آنها رضایت نداده بودند،باید دوباره آن ترم را می گذراند.علاوه بر آن دو سال پیش هم یک ترم مرخصی گرفته بود.چطور می خواست خود را به امتحان فوق لیسانس امسال برساند؟
مستانه که شالش را از سرش درمی آورد،زیرکانه پرسید:«کسی خونه نیست؟تنهایین؟»
«آره عزیزم.شهریار کار داشت رفته بیرون.»
«آهان...»
تهمینه خانم لبخندی زد.احساس می کرد می خواهد گریه کند.نمی خواست خودش را در مقابل این خانواده ببازد.
می دانست حالا که مستانه روانشناسی قبول شده است،دوباره پدرش به او سرکوفت خواهد زد که چرا شهریار هیچ کجا قبول نشده است.مگر آنها از دغدغه ی خانواده شان خبر داشتند؟آنها فقط دلشان می خواست خبر قبولی نوه هایشان در بهترین دانشگاه ها را بشنوند.
از نظر شهریار این توقع زیاد بود.چرا باید بر سر تقسیم ارث و میراث همچین درگیری هایی رخ می داد؟
چند سال بود که وصیت نامه ی آقابزرگ هر ماه تنظیم می شد.یک بار به نفع تهمینه و بار دیگر به نفع سودابه (خاله ی شهریار)...
چرا نمی خواستند دست از این دعواهای مسخره آنهم فقط بر سر پول دست بردارند؟شهریار علت این رفتارها را نمی فهمید.هرچه بود این دعواها خانمان سوز بودند.هیچ وقت فراموش نمی کرد که دو سال پیش خاله سودابه اش و مادرش بر سر ارث و میراث دعوایی کرده بودند که حتی عید آن سال هم به خانه ی یکدیگر نرفته بودند!
مستانه تهمینه خانم را از فکر بیرون کشید و پرسید:«شهریار نمیخواد امتحان فوق بده امسال؟»
با اینکه تهمینه خانم از برنامه های شهریار خبری نداشت سرسری جواب داد:«چرا...چرا ...اتفاقا چندین تا کتاب گرفته داره خودشو حسابی آماده میکنه.»
مستانه ابرویی بالا انداخت.با شناختی که از رفتار شهریار داشت می دانست که او پسری نیست که حالا حالاها برای امتحانی مثل فوق لیسانس آماده شود.اتفاقا او هم علاقه ای نداشت که شهریار این کار را بکند چون در این صورت وصیت نامه ی جدید به نفع خانواده ی خاله اش تنظیم می شد و این به هیچ وجه باب میل او نبود...به هیچ وجه...
**********
سرباز سلام نظامی داد و گفت:«بله جناب سروان.»
«پرونده ی این پسره رو سر و سامون دادی؟»
«ببخشید صحبتتون درمورد کیه؟»
«مهرداد پیروز دیگه.»
سرباز سری تکان داد و گفت:«آهان بله متوجه شدم.فعلا هفت جلسه روانکاوی داشته که فکر کنم دیگه کافیه آخه میدونین خودش اعتراف کرده.پسر سستیه و اصلا رو حرفاش نمیمونه و همش چرند بهم میبافه.هنوز نفهمیدیم هدفش چی بوده ولی فعلا جلسات رو تموم میکنیم تا شریک جرمش آزاد بشه.»
«بهار جمالی؟»
«بله قربان..»
«خب پس برو بندش و اعلام کن که آزاده.»
«چشم قربان...»
سرباز دوباره سلام نظامی داد و از اتاق بیرون رفت.
*********
بهار با چشمان اشکی به سرباز نگاه کرد.به لکنت افتاده بود.پرسید:«من الان آزادم؟»
«بله بفرمایید بیرون دیگه.»
بهار دستی به چشمانش کشید و سریع از بند بیرون پرید.خدایا ممکن بود؟او مجرم شناخته نشده بود.می شد که او را آزاد کنند؟احساس می کرد از شدت خوشحالی بال در آورده است.دستانش را به دور ساک کوچکش حلقه کرد و از زندان بیرون زد.
باید به سمت خانه شان می رفت.
بنابراین تاکسی گرفت و ظرف یک ربع مقابل خانه شان پیاده شد.
نگاهی به ساختمان فرسوده شان انداخت.
حس شیرین آزادی زیر پوستش دوید.با اینکه مدت زیادی نبود که زندان بود ولی انگار یک سال می شد که مادرش را ندیده بود.یعنی حالا باید چطور با او مقابل می شد؟
سعی کرد افکار منفی را از ذهنش بزداید و کلید را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد....
*********
بی خیال دنیا...
بغض این ترانه نفس گیر تر از هرچیز دگر است...
شهریار برای بار دوم وارد این خانه شد.خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود.تنها ساکن این خانه یک پیرزن بود که از دار دنیا همین خانه برایش باقی مانده بود.
شهریار آرام صدا کرد:«ربابه خانم؟»
پاسخی نشنید..
کمی جلوتر رفت و در را نیمه باز کرد.
به محض دیدن ربابه خانم سلامی کرد و گفت:«چرا جواب ندادین؟نمیدونستم خونه اید.»
ربابه خانم با دست به شهریار اشاره کرد و با صدای آرامی گفت:«بشین پسرم.»
شهریار دو زانو روی زمین نشست و عجولانه پرسید:«نامه رو پیدا کردین؟»
ربابه خانم لبخندی زد و از زیر پشتی که کنارش بود نامه ای را بیرون کشید و درحالی که چین و چروک های آن را صاف می کرد،آن را به سمت شهریار دراز کرد و سرش را تکان داد.
شهریار سریع بلند شد و نامه را قاپید.
نگاهی به روی نامه انداخت.با خطی خوانا و زیبا روی آن نوشته شده بود«فرستنده:سودابه نصرتی... گیرنده:تهمینه نصرتی»
شهریار نفهمید چه مدت است که دارد به نام مادر و خاله اش که روی پاکت نامه درج شده است نگاه می کند ولی پیرزن با صدای آرامی گفت:«اگه دلت رضا نیست اینجا بخونی میتونی بری تو حیاط ولی از این خونه بیرون نبرش.»
شهریار نگاهش را از پاکت نامه بر گرفت و سرش را به نشانه ی تشکر برای پیرزن تکان داد و از جا بلند شد که به حیاط برود.
پایش را که در حیاط گذاشت،نسیم خنکی به سمت صورتش وزید.کنار حوض خشک شده ی حیاط نشست و نامه را با احتیاط باز کرد تا بخواند.نمی دانست این نامه،با آن پیرزن،با مادرش،با خاله و دخترخاله اش و با زندگی اش چه ارتباطی داشت ولی او به اینجا راهنمایی شده بود تا این نامه را بخواند.
پاکت نامه با صدای خشکی باز شد و شهریار نامه را از پاکت بیرون کشید.
چشمش به خط خوانای خاله اش افتاد که روی کاغذ کاهی با خطی زیبا نوشته بود.
«
سلام تهمینه ی عزیزم...خودت میدانی که من کجا هستم و حالم باید چطور باشد...حالم نه خوب است و نه آنقدر افتضاح که نتوانم برایت نامه بنویسم.بهادر از خانه بیرون رفته و من فقط یک ساعت فرصت دارم که این نامه را بنویسم و علاوه براین آن را به پستخانه ببرم تا برای تو پست کنم.فکر می کنم خبر همه چیز را داشته باشی.خبرهای رسواکننده آنقدر زود در خانواده ی ما پیچد که هیچ چیز جلودار آن نیست.خبر باردار شدن من بعد از یک ماه که از ازدواجم گذشته بود را میدانی و اگر محاسبه کنی میفهمی که من اکنون در هفته ی نهم بارداری ام هستم.تحمل این بارداری با این همه زخم زبان و نیش و کنایه ای که از خانواده ی بهادر می شنوم آسان نیست.بهادر آن مرد مهربان،خوش برخورد و خوشبختی که فکر می کردم نیست و تو از اول این هشدار را به من داده بودی.خواهر کوچکت اکنون بسیار شرمنده و سیه روی است ولی خواهش میکنم من را ببخش.فقط دو هفته از ازدواجمان گذشته بود که بهادر بنای بدرفتاری با من را گذاشت.او که خود را آنقدر والا و شیدا نشان می داد حالا فقط سهم بداخلاقی هایش برایم به جا مانده است.او مرا تاکنون نزده است جز یک بار که آن هم هفته ی پیش اتفاق افتاد و من به خاطر کاری که انجام نداده بودم،از او سیلی خوردم.حق من نبود و او هم خودش این را می دانست ولی مادرش او را در آتش انتقام می سوزاند.انتقامی که باید از پدرم می گرفت و حالا می خواهد از من بگیرد.من تمام این قضایا و اینکه پدر قبل از ازدواج با مادرمان عاشق مادر بهادر بوده را می دانستم ولی بهادر از همان اول به من قول داد که به این قضایا کاری ندارد و سعی می کند زندگی خودمان را با عشق بسازد ولی فقط خدامیداند که او از همان اول با چه نیتی برای ازدواج با من پا پیش گذاشته بود.این شب ها فقط گریه می کنم دلم به کودکی خوش است که در بطن من شناور است و اگر پسر باشد،بهادر را پایبند من می کند و باز هم فقط خدا میداند که چقدر به او التماس و زاری کرده ام که بچه ام پسر باشد که اگر دختری مهمان دامنم شود،سفره ی بدبختی ام در همین خانه باز می شود.به خوبی یاد دارم که همین دیشب بهادر به من گفت اگر فرزندم دختر باشد رسوایم خواهد کرد و من را تا سر حد مرگ کتک خواهد زد.این نباید سهم من باشد ولی به قول تو این زیبایی افسانه اییم من را اینگونه بدبخت کرد که اگر به دنبال مال و ثروت بودم هرگز اینطور بدبخت نمی شدم.خواهر عزیزم از تو می خواهم صبوری کنی و بر این خواهرت که حالا بیشتر از پیش گرفتار شده است دعا کنی تا خدا من را خوشبخت کند.هنوز هم با تمام کارهای بهادر به او عشق می ورزم .نه به اندازه ی گذشته ولی به آن اندازه که اگر فرزندم پسر شد،بر روی تمام تحقیرهایش چشم پوشی می کنم و به زندگی ام با او ادامه می دهم.ندیدن تو سخت است ولی دوری از بهادر با تمام عشقی که به او دارم سخت تر است.امیدوارم در زندگیت همیشه تصمیم های درستی بگیری تا هیچ گاه مثل من به این شقاوت دچار نشوی.باید این نامه را هرچه زودتر به پست خانه ببرم.نمی دانم بهادر کجاست ولی فکر کنم به حجره ی فرش اش رفته است و درهر صورت من زودتر باید برای پست این نامه اقدام کنم.برایت آرزوی خوشبختی میکنم.خواهر کوچک و نادم تو سودابه
»
نامه تمام شده بود و شهریار باز هم متوجه گذر زمان نشده بود.یعنی فرزند خاله اش پسر شده بود؟اگر پسر شده بود که اکنون شوهر خاله اش باید فردی به نام بهادر می بود ولی نام شوهرخاله ی او حسین بود و هیچ گاه از او به عنوان بهادر نام نبرده بودند.گیچ شده بود.
آرام از لبه ی حوض برخواست و نامه را در پاکتش گذاشت.دلش می خواست همین حالا این نامه را بردارد و به سمت خانه ی خاله اش حرکت کند تا هرچه سوال دارد را از او بپرسد.
آن فرزندی که خاله اش از آن صحبت می کرد قطعا دختر شده بود ولی این دختر حالا به چه نامی در خانواده شان حضور داشت؟
فرزند اول خاله اش دامینه بود که او بعید می دانست این فرزند همان فرزندی باشد که خاله اش از بهادر داشت ولی این امکان هم وجود داشت که کودکی که خاله اش از آن سخن به میان آورده بود،اکنون دیگر وجود نداشته باشد و در همان زمان مرده باشد.
شهریار احساس کرد چشمانش سیاهی می رود.فشار زیادی روی خود احساس می کرد.باید از همه چیز سر در می آورد.این پیرزن که بود؟
و مهم ترین سوال اینکه پدرش چرا او را به اینجا فرستاده بود؟او باید چه چیز را می فهمید؟...
**********
ادامه دارد....