بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks
بهمن NOPO

بهمن NOPO

tanhavbiks

رمان دختریخی پسر آتش7

بعد از چند دقیقه دیانا از اتاق بیرون اومد.با بیرون اومدن دیانا از اتاق منم از جام بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم.دیانا دویید سمتم و دستم رو گرفت.نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم.
اروم جلوش زانو زدم و از توی جاکفشی پوتین های قرمزش رو بیرون اوردم و اروم کردم پاش.و بعدم کفش خودم رو پوشیدم و با دیانا از خونه زدیم بیرون.
دیانا نشوندم روی صندلی مخصوصش و خودمم سوار شدم و به سمت خونه ی ایلیا راه افتادم.
دیانا:بابا؟
-جانم عزیزم.
دیانا:بابایی.من به سئوال دارم.
-خب بپرس
دیانا:اسب سفید تند تر میره با اسب سیاه؟
با پرسیدن این سئوالش ابرهام رو دادم بالا و گفتم:واسه ی چی می پرسی؟
دیانا:چون مامان میگه اسب سفید.زینت جون میگه اسب سیاه.
اخه نگاه بچه ها این دوره زمونه به چه چیزهایی گیرمیدن.سکوتم که طولانی شد دیانا گفت:بابا نگفتی.
-منم با نظر مامانت موافقم.اسب سفید.
همون موقع به خونه ی ایلیا رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و در سمت دیانا رو باز کردم و از روی صندلیش بلندش کردم و گذاشتمش روی زمین.
دیانا:بابا کیفم رو بده.
کیف کوچیک دستیش رو بهش دادم و با هم به سمت اپارتمان ایلیا رفتیم.زنگ در رو فشار دادم و بعد از چند دقیقه در خونه باز شد.
دیانا فوری در رو کامل باز کرد و دویید تو.منم اروم دنبالش به راه افتادم.و به دیانا که سعی می کرد دکمه ی اسانسور رو بزنه نگاه کردم.
چقدر پاک و ساده اس.
دیانا به سمتم اومد و دستم رو گرفت و درحالی که سعی می کرد منو بکشه گفت:بابایی بیا این دکمه رو بزن.
رفتم سمت اسانسور و دکمه ی اسانسور رو زدم و منتظر شدم تا اسانسور بیاد.دیانا هم مدام بالا و پایین می پرید.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:دیانا کمتر تکون بخور.
دیانا اروم کنارم وایساد و لپاش رو باد کرد.همون موقع در اسانسورم باز شد و دیانا دستم رو ول کرد و رفت توی اسانسور و گوشه وایساد.لبخندی زدم و رفتم توی اسانسور و دکمه ی مورد نظر رو زدم.در اسانسور بسته شد.
اسانسور وایساد.قبل از اینکه دیانا بخواد بره بیرون دستش رو گرفتم توی دستم و گفتم:می خوای بابا رو ول کنی؟
دیانا همرام به سمت واحد ایلیا حرکت کرد.تا خواستم زنگ در رو بزنم در باز شد.در رو باز کردم که النا رو دیدم.دیانا بدون اینکه به من توجه کنه دستم رو ول کرد و به سمت النا دویید و پرید توی بغلش.
النا بغلش کرد و گفت:چطوری خاله؟
رو به ایلیا که بالای سر النا و دیانا وایساده بود گفتم:من باید برم جایی کار دارم.واسه ناهار نمیام.
ایلیا:واسه ی چی؟الیکا گفت که تو هستی.
-کار مهمی باید برم.
النا:یعنی واسه ی ناهار متتظرت نمونیم؟
-نه.خب من دیگه برم که کار دارم.
و بدون اجازه به گفتن حرف اضافه در خونه رو بستم و دوباره به سمت اسانسور رفتم.سوار اسانسور شدم و دکمه ی طبقه همکف رو زدم.
از اسانسور پیاده شدم و به طرف ماشینم رفتم و سوارشدم.ماشین رو روشن کردم و به سمت جایی نامعلوم روندم.
ضبط رو روشن کردم.و اولین اهنگ رو پلی کردم.

We clawed, we chained, our hearts in vain"
ما چنگ زدیم, قلب هامون رو مغرورانه به زنجیر کشیدیم

We jumped, never asking why
ما عاشق شدیم بدون اینکه بپرسیم چرا
We kissed, I fell under your spell
ما همدیگرو بوسیدیم, من شیفته ی تو شدم
A love no one could deny
عشقی که هیچکس نمیتونه تکذیبش کنه
Don’t you ever say I just walked away
یه وقت نگی من همینجوری گزاشتم و رفتم
I will always want you
من همیشه تو رو میخواهم
I can’t live a lie, running for my life
من نمیتونم با دروغ زندگی کنم, دارم زندگیمو نجات میدم
I will always want you
من همیشه تو رو میخواهم

I came in like a wrecking ball
من مثل یه توپ مخرّب وارد شدم
I never hit so hard in love
هیچ وقت در عشق زیاد صدمه نمیزنم
All I wanted was to break your walls
تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که مرزهای بینمون رو بردارم(دیوارهای بینمون رو خراب کنم)
All you ever did was break me
تنها کاری که تو کردی این بود که منو شکستی
Yeah, you wreck me
آره, تو منو نابود کردی

I put you high up in the sky
من تو رو گذاشتم توی اسمون ها(بهت خیلی بها دادم)
And now, you’re not coming down
و الان, تو دیگه پایین نمیای (مغرور شدی)
It slowly turned, you let me burn
آروم چرخید تو گذاشتی من بسوزم
And now, we’re ashes on the ground
و ما الان مثل خاکستر, روی زمینیم
Don’t you ever say I just walked away
یه وقت نگی من همینجوری گزاشتم و رفتم
I will always want you
من همیشه تو رو میخواهم
I can’t live a lie, running for my life
نمیتونم با دروغ زندگی کنم, دارم زندگیمو نجات میدم
I will always want you
من همیشه تو رو میخوام

I came in like a wrecking ball
من مثل یه توپ مخرّب وارد شدم
I never hit so hard in love
هیچوقت در عشق زیاد صدمه نمیزنم
All I wanted was to break your walls
تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که مرزهای بینمون رو بردارم(دیوارهای بینمون رو خراب کنم)
All you ever did was break me
تنها کاری که تو کردی این بود که منو شکستی
I came in like a wrecking ball
من مثل یه توپ مخرّب وارد شدم
Yeah, I just closed my eyes and swung
آره, فقط چشمامو بستم و تاب خوردم
Left me crouching in a blaze and fall
گزاشتی روی شعله دولّا بشم و توش بیفتم
All you ever did was break me
تنها کاری که تو کردی این بود که منو شکستی
Yeah, you wreck me
آره, تو منو نابود میکنی

I never meant to start a war
هیچوقت نمیخواستم جنگی رو شروع کنم
I just wanted you to let me in
فقط میخواستم بزاری وارد قلبت بشم
And instead of using force
و بجای استفاده از زور
I guess I should’ve let you in
فکر کنم باید میزاشتم وارد قلبم بشی
I never meant to start a war
هیچوقت نمیخواستم جنگی رو شروع کنم
I just wanted you to let me in
فقط میخواستم بزاری وارد قلبت بشم
I guess I should’ve let you in
فکر کنم باید میزاشتم وارد قلبم بشی
Don’t you ever say I just walked away
یه وقت نگی من همینجوری گزاشتم و رفتم
I will always want you
من همیشه تو رو میخوام

I came in like a wrecking ball
من مثل یه توپ مخرّب وارد شدم
I never hit so hard in love
من زیاد توووی عشق صدمه نمیزنم
All I wanted was to break your walls
تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که مرزهای بینمون رو بردارم(دیوارهای بینمون رو خراب کنم)
All you ever did was break me
تنها کاری که تو کردی این بود که منو شکستی

I came in like a wrecking ball
من مثل یه توپ مخرّب وارد شدم
Yeah, I just closed my eyes and swung
آره, فقط چشمامو بستم و تاب خوردم
Left me crouching in a blaze and fall
گزاشتی روی شعله دولّا بشم و توووش بیفتم
All you ever did was break me
تنها کاری که تو کردی این بود که منو شکستی
Yeah, you wreck me
آره, تو منو نابود میکنی"

ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.یعنی باید باور کنم که الیکا بهم خیانت کرده؟من تو این 5 سال فقط به این فکر می کردم که الیکا دوستم داره.عاشقمه و از زندگی باهم خوشحاله.ولی الان همه ی فکرام به باد رفت.الیکا با اون حرفش فوتی کرد روی کل فکرا و رویاهام و همشون رو نابود کرد.

با برخورد به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم و شیشه رو دادم پایین.پلیسی وایساده بود کنار ماشینم وگفت:اقا لطفا ماشینتون رو جابه جا کنید این جا پارک ممنوعه.
سرم رو تکون دادم و با تشکری زیر لب شیشه رو دادم بالا و ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت خونه روندم.
*******
الیکا
بیمار از اتاق رفت بیرون و همزمان گوشیم زنگ خورد.نگاهی بهش کردم و با دیدن اسم النا دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم و جواب دادم.
-بله النا؟
النا:سلام الیکا.
-سلام.چطوری؟دیانا و سامیار اومدن؟
النا:خوبم.دیانا اومده ولی سامیار گفت کاری داره و رفت و گفت واسه ناهارم نمیاد.
اخمی کردم وگفتم:یعنی چی؟اون که امروز کاری نداره؟
النا بی خیال گفت:منم بهش گفتم،گفت کار مهمی واسم پیش اومده.
-باشه.ممنون که خبر دادی
النا:خدافظ.
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش کنار دستم.در اتاقم زده شد و بیمار بعدی اومد تو.اخمام رو کنی باز کردم به پیرزنی که اومد تو نگاه کردم و همزمان از جام بلند شدم.
بعد از اینکه که کارشون تموم شد از اتاق رفت بیرون.روی مبل توی اتاق نشستم و نگاه گوشیم که روی میزم بود کردم.
یعنی الان بهش زنگ بزنم؟
"واسه ی چی می خوای زنگ بزنی؟"
خب،چون می خوام بدونم که چرا ناهار نمیاد؟
"مگه ندیدی النا گفت کاری داره."
اره گفت.ولی احساس می کنم که کاری نداره.
"تو احساس الکی نکن و بشین کارت رو بکن."
سرم رو بین دستام گرفتم و دستام رو گذاشتم روی زانوم.چشمام رو بستم.با یه تصمیم فوری از جام بلند شدم و به سمت تلفن اتاقم رفتم و شماره ی خانوم کیوان رو گرفتم.
خانوم کیوان:بله خانوم دکتر؟
-خانوم کیوان از همه مریضا عذر خواهی کن و بفرستشون بره.من حالم خوب نیست.
خانوم کیوان:چرا؟
-کاری که میگم رو بکن.بیمارای بعداز ظهر هم همینطور
خانوم کیوان:ولی خانوم....
-همین که گفتم. 
و بعد تلفن رو گذاشتم سرجاش و روپوشم رو در اوردم و به چوب لباسی اتاقم اویزون کردم و بعد از برداشتن کیفم و گوشیم و سویچم از اتاق زدم بیرون و بدون توجه به کسایی که توی مطب بودن زود از مطب زدم بیرون و با پله ها به سمت پارکینگ.
تند تند می دوییدم تا زودتر برسم به پارکینگ.نمیدونم چرا با اسانسور نرفتم ولی اینقدر هیجان داشتم که اینا برام مهم نبود.
با رسیدن به پارکینگ وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم سرجاش بیاد.بعد از چند لحظه اروم به سمت ماشینم راه افتادم و دزدگیرش رو زدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
یه حسی بهم می گفت سامیار الان خونه است.به امید اینکه حسم درست باشه با سرعت بیشتری به سمت خونه روندم.
**********

توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم.
-الو؟
-....
-واقعا؟
-......
-باشه ممنون که بهم گفتین.
-.....
-نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار
-....
گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش روی داشبورد.

"[Niall]
I figured it out,
فهمیدمش
I figured it out, from black and white
فهمیدمش، از سیاه و سفید
Seconds and hours
ثانیه ها و ساعت ها
Maybe we had to take some time
شاید باید یکم صبر میکردیم
[Liam]
I know how it goes
میدونم چطور میشه
I know how it goes, from wrong and right
میدون چطور میشه، از درست و غلط
Silence and sound
سکوت و صدا
Did they ever hold each other, tight
آیا اونا همو محکم در آغوش گرفتن
Like us, did they ever fight,
مثل ما، اونا هم دعوا میکردن
Like us
مثل ما


[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من

[Zayn]
I figured it out
فهمیدمش
Saw the mistakes of up and down
اشتباه های بالا و پایین رو دیدم
Meet in the middle
وسط همو ببینیم (توافق کنیم)
There’s always room for common ground
همیشه جایی برای زمین مشترک هست
[Louis]
I see what is like
میبینم شبیه چیه
I see what is like, for day and night
میبینم شبیه چیه برای روز و شب
Never together
هیچ وقت باهم نیستن
Cause they see things in a different light
چون اونها چیزها رو با دید متفاوتی میبینن
like us, but they never tried
مثل ما، ولی اونها هیچوقت تلاش نکردن
like us
مثل ما

[Harry]
You and I
تو و من
We don’t want to be like them
ما نمیخوایم مثل اونا باشیم
We can make it till the end
میتونیم تا آخرش بریم
Nothing can come between
هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
تو و من
Not even the gods above
نه حتی خداهایی که اون بالان
Can separate the two of us
میتونن ما دو تا رو جدا کنن
No nothing can come between
نه هیچ چیز نمیتونه بیاد بین
You and I
"تو و من

به خونه که رسیدم ماشینم رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و در همون حال به النا اس ام اس دادم که واسه ی نهار نمیام.
به سمت در ورودی ساختمون رفتم و درش رو باز کردم و به سمت خونه راه افتادم.
اروم کلید رو روی قفل چرخوندم و همزمان گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم و در رو کامل باز کردم.کفشام رو در اوردم و کنارهم جفتشون کردم و گذاشتن کنار جاکفشی.
********

صدای اهنگی میومد تو خونه.اروم به سمت صدا رفتم.صدا از توی اتاقمون میومد.به سمت اتاق رفتم.در اتاق نیمه باز بود.از نیمه ی در نگاه توی اتاق کردم.سامیار روی تخت نشسته بود و نگاه جلو می کرد.که به احتمال زیاد میشد همون عکس عروسیمون.
به صدای اهنگی که گذاشته بود گوش کردم.
"You were my sun
تو خورشید من بودی
You were my earth
زمین من بودی
But you didn't know all the ways I loved you, no
ولی همه ی اون عشقی و که صرفت میکردم نمیفهمیدی ، نه
So you took a chance
یه فرصت گیرت اومد 
And made other plans
و برنامه های دیگه ای چیدی
But I bet you didn't think that they would come crashing down, no
ولی شرط میبندم که فکر نمیکردی اون برنامه هات نقش بر آب بشه نه 

You don't have to say, what you did
لازم نیست بگی که چیکار کردی
I already know, I found out from him
پیش پیش خبر دارم ، ارون پسره شنیدم
Now there's just no chance, for you and me,
حالا دیگه فرصتی برای من و تو نیست
There'll never be
هرگز نخواهد بود
And don't it make you sad about it?
این موضوع ناراحتت نمیکنه ؟

You told me you loved me
بهم گفتی که عاشقمی
Why did you leave me, all alone?
چرا تنهام گذاشتی و چرا تک و تنهام گذاشتی ؟
Now you tell me you need me
حالا بگو که بهم نیاز داری
When you call me on the phone
وقتی که پای تلفن میخوای باهام حرف بزنی
Girl I refuse, you must have me confused
من درخواستتو رد میکنم ، تو باید من و اشتباه گرفته باشی 
With some other guy
با یه پسر دیگه
Your bridges were burned, and now it's your turn
پل هات سوختن ، و حالا نوبته تو شده
To cry,
که گریه کنی
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl
یه رودخونه برام گریه کن دختر
Cry me a river
یه رودخونه برام گریه کن
Cry me a river, girl yea yea
یه رودخونه برام گریه کن دختر ، آره ، آره"

یک دفعه در رو کامل باز کردم.سامیار از جا پرید و با تعجب نگام کرد.ناخوداگاه اخمی کردم و به سمت ضبط رفتم و صدای اهنگ رو کم تر کردم.
سامیار:تو اینجا چیکار می کنی؟
-فکر نکنم برای اومدن به خونه باید از تو اجازه بگیرم.
هر کاری کردم بازم نتونستم لحنم رو بهتر کنم.
سامیار:مگه الان نباید مطب باشی؟
-کار مهم تری داشتم اومدم اینجا.
و بعد شالم رو از سرم در اوردم و گذاشتم روی صندلی میز ارایشم.
سامیار اومد از توی اتاق بره بیرون که یادم به تصمیمم افتاد و گفتم:سامیار.
سامیار وایساد ولی به سمتم برنگشت.ادامه دادم:باید باهات صحبت کنم
سامیار:درباره یِ....
نفس عمیقی کشیدم.الان وقتش بود.بعد از چهار سال الان وقتش بود.گفتم:خودمون.
سامیار اروم برگشت سمتم و گفت:من و تو،ما نیستیم.من و تو خیلی وقته راهمون از هم جدا شده.ولی من چشمام رو بسته بودم و نفهمیدم.
-سامیار
سامیار دستش رو اورد بالا و گفت:باید می فهمیدم که به اجبار پیشمی.و هیچ حسی بهم نداری و هنوز اون پسره ارمان رو دوست داری....
اومد ادامه بده که با صدای بلندی پریدم وسط حرفش و گفتم:حرف مفت نزن.
سامیارم مثل من صداش رو برد بالا و گفت:من حرف مفت میزنم.من فقط دارم حقیقت رو میگم.خودم با چشمای خودم دیدم،یا گوشای خودم شنیدم.
-میگم هیچی نمیدونی بازم بگو نه من میدونم.
سامیار با صدای بلند تری گفت:خب لعنتی بگو تا بدونم.
اروم به سمتش چند قدم برداشتم و گفتم:چی می خوای بدونی؟
سامیار فقط نگام کرد.صدام رو اوردم پایین و گفتم:می خوای بدونی حرف هایی که توی مطبم شنیدی درستن یا نه،مگه نه؟
سامیار فقط نگام می کرد.منم ادامه دادم:اگه بهت بگم نه باورم میکنی.اگه بهت بگم بعد از اینکه خواست بهم دست بزنه من زدم توی گوشش بازم باورت میشه؟اگه بگم من به اون هیچ احساسی ندارم بازم باورت میشه؟اره سامیار میشه؟
سامیار بازم نگام کرد.کلافه شدم از اینکه فقط داره نگام می کنه.اخمام بیشتر رفت توی هم.
-سامیار اگه بگم اون همون 15 سال پیش،برام مُرد بازم باور می کنی؟اخه لعنتی وقتی باور نمی کنی من چی بگم؟وقتی این جوری نگام می کنی من چی بگم؟
سامیار یه قدم به جلو اومد و گفت:میدونی چرا نمی تونم حرفات رو باور کنم؟
فقط نگاش کردم،سامیار به چشمام اشاره کرد و گفت:چون این چشما هیچی رو نشون نمیدن تا من بخوام از توش چیزی رو باور کنم.همیشه یخی اند.
-من همون اولم بهت گفتم زندگی با کسی مثل من،یه دختر یخی خیلی سخته.
سامیار:منم قبول کردم.
-ولی الان خسته ای
سامیار چیزی نگفت و فقط نگام کرد.
بهش نزدیک شدم.سعی کردم چشمام رو از اون حالت بی تفاوت در بیارم و توش رو پر کنم از محبت.نمیدونم در چه حد موفق شدم.اخمام رو از هم باز کردم و گفتم:می خوام دوتا چیز بگم.اول کدومشون رو بگم.
سامیار:فکر نکنم فرقی بکنه
زل زدم توی چشماش و نفس عمیقی کشیدم و دستم رو کردم توی موهام و در همون حال گفتم:بابات بهم زنگ زد
سامیار:خب؟
-گفت....
کمی مکث کردم و سرم رو ارودم بالا و با لبخند محوی گفتم:گفت مامانت دیگه می تونه راه بره.بالاخره اون همه جلسه فیزیوتراپی و دکتر رفتن جواب داد.
سامیار چند دقیقه نگام کرد.انگار می خواست باور کنه دارم راست میگم.
سامیار همون یه ذره فاصله ایم که بینمون بود رو طی کرد و گفت:راست میگی الی؟
-چرا باید دروغ بگم.
سامیار توی حرکت بغلم کرد و منو چرخوند انگار نه انگار ما تا یه دقیقه پیش داشتیم باهم دعوا می کردیم.
دستم رو دور گردن سامیار حلقه کردم تا نیفتم.سامیار بعد از چند دقیقه گذاشتم روی زمین.هنوز دستم دور گردنش.سامیار نفس نفس میزد و قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد.
نگاهی توی چشماش کرد که داشت می درخشید.چشمای عسلیش برق میزد.لباش میخندید.
سامیار:دومین چیزی که می خواستی بگی چی بود؟
نفس عمیقی کشیدم و غرورم رو بی خیال شد،بزار بشکنه.زل زدم توی چشماش و گفتم:سامیار نمیدونم چی شد،نمیدونم کی و چجوری قلب یخی من اروم اروم ذوب شد.فقط میدونم که یه روز چشمام رو باز کردم و دیدم که اون حصار یخی دورم اب شده و من میتونم دنیا رو بدون هیچ مانعی ببینم.نمیدونم چجوری قفل های قلبم شکته شدن و درش باز شد.فقط یه چیز رو میدونم که من خودم رو یه پسر اتشی باختم.من خودم رو به تو باختم.و حالا می خوام بگم که...
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم:دوستت دارم.عاشقتم.
سامیار چند دقیقه ناباوارانه نگام کرد.انگار می خواست حرفام رو هضم کنه.
دستم رو دور گردنش محکم تر کردم طوری که سرش نزدیک تر بشه.لبخندی زدم،لبخندی که چالم رو نشون داد و تو یک حرکت ناگهانی لبام رو گذاشتم رو لباش.
اروم خودم رو از سامیار جدا کردم و گفتم:نمی خوای چیزی بگی
سامیار من رو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:عاشقتم عزیزم.تو زندگیمی.خانوممی.
لبخندی زدم.
و اینجوری شد که من دختر یخی دلم رو به پسر اتشیم باختم.و به خاطر عشقم غرورم رو زیرپام گذاشتم.
صدای اروم اهنگ با صدای نفسای ما قاطی شد و این شد اغاز زندگی دختر یخی و پسر اتش.
و هر دوتامون گوشمون رو به اهنگ سپردیم.
“Now I can lay my head down and fall asleep
حالا میتونم آروم بگیرم و به خواب برم
Oh, but I don't like to fall asleep to see my dreams
اوه ، ولی نمیخوام بخوابم تا رویاهامو خواب ببینم
Cause you're right there in front of me (right there in front of me)
چون تو درست ، پیش من هستی ، پیش من هستی 
There's a boy, lost his way, looking for someone to play
یه پسره ، که راهشو گم کرده ، دنبال یکی میگرده که باهاش خوش بگذرونه

We don't know where to go, so I'll just get lost with you
نمیدونیم که کجا بریم ، پس فقط با تو گم میشم
We'll never fall apart 'cause we fit together right, we fit together right
ما هرگز جدا نمیشیم چون ما برای هم ساخته شدیم ، ما برای هم ساخته شدیم
These dark clouds over me, rain down and roll away
این ابرهای تیره و تار بالا سر من ، میبارن و میگریزن
We'll never fall apart 'cause we fit together like
ما هرگز از هم جدا نمیشیم ، چون ما برای هم ساخته شدیم مثل
Two pieces of a broken heart
دو تکه از یه قلب شکسته
"ما کنار هم سوختیم و ساخیتم
ما کنارهم مانع ها رو برداتشم
شما من کم کاری کرده باشم
ولی قول میدم از این یه بعد یه لحظه هم تنهات نذارم
پس بیا کنارهم
کل دنیا رو بهم بریزم
کنارهم بنویسیم 
از زندگیمون.زندگی پر پستی و بلندیمون"

پایان 
ادامه مطلب ...

رمان درباره ی عشق

گفتم:
-چه خواستگاری منتظره ای...
سپهر اخم قشنگی کرد و گفت:
-می خوای شرمندم کنی عزیزم؟
-نه این چه حرفیه...همین جوری گفتم..
دستمو توی دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد و گفت:
-حاضری تا آخرش باهام باشی؟
-دیگه اگه نخوامم نمیشه..آخه..
-آخه چی؟
-دو دلیل داره..
-بگو عزیزم..
قیافه ی عاقل اندر سفیهی به خودم گرفتم و گفتم:
-اول اینکه تو دیگه حلقه رو دستم کردی...و این یعنی مجبورم باهات باشم..
اخمی کرد و گفت:
-هیچ اجباری نیس..
-هنوز یکی دیگش مونده..اینقدر هم مغرور نباش... بزار حرفمو بزنم.. دوم هم اینکه من.. من..
-تو چی؟
-ای بابا اگه گذاشتی..
همون موقع اومدم بگم که گارسن غذا ها رو آورد...همین حال که من می خواستم اعتراف کنم سرعت عملشون رفته بالا...شانسه دارم آخه؟
غذا رو بدون حرف خوردیم...چند بار سپهر اصرار کرد که حرفمو ادامه بدم که جوابم فقط یکی بود:
-بعد از شام..
اونم همش حرص می خورد...ولی من کوتاه نیومدم... وقتی سوار مپاشین شدیم گفت:
-بگو دیگه....
-چه هولی تو
-دریا بگو...
-خب داشتم چی می گفتم؟
خواست استارت بزنه و در همون حین گفت:
-اصلا بیخیال..
سرمو رو به پنجره کردم و گفتم:
-متاسفانه یا خوشبختانه من دوستت دارم...
سرمو به سدت به سمت خودش چرخوند و تا اومدم اعتراض کنم لباشو روی لبام گذاشت...مثلا توی خیابون بودیم.. 
سرمو بردم عقب و گفتم:
-چیکار می کنی دیوونه؟تو خیابونیما..
دستمو توی دستش گرفت و بوسید...بعدش گفت:
-این قسمت مخصوص همین جا بود....شانس آوردی اینجاییم...حالا بقیش باشه بعد..
گر گرفتم و گفتم:
-خیلی پررویی سپهر..
سرخوش خندید و گفت:
-وای چه شبی بشه امشب...دیوونتم دریا
از این حرفش قند توی دلم آب شد....فکر بد نکنیدا..منظورم قسمت دومش بود نه اولش...ادامه داد:
-تازه شیشه ها دودی بود..
-شیشه ی جلو که دودی نبود..
با لحن بی خیالی گفت:
-ولمون کن بابا....خودمونو عشقه..بزار نگاه کنن...
خندیدم و گفتم:
-بریم خونه؟
-کجا دوست داری بری؟
تند و بدون فکر گفتم:
-شمال..
-باشه..هر چی تو بگی..
با تعجب گفتم:
-چی می گی دیوونه؟
-میریم شمال دیگه..مگه همینو نمی خوای؟
اصلا نمی دونستم جوتبشو چی بدم..این بچه پاک دیوونه شده بود..رفتیم خونه و اجازه نداد من از ماشین پیاده بشم...بعد از یه ربع با یه ساک دستی اومد بیرون...ساک رو انداخت توی صندوق و اومد نشست..استارت زد و گفت:
-پیش به سوی شمال..
-سپهر الان شبه..مامان و بابا چی؟به هیچ کس نگفتیم..آخر هفته نامزدیه ساحل و کیانه...من لباس ندارم...
-اینقدر بهونه نیار کوچولو..خواستی از اول نگی بریم..می دونی که..من رو حرف تو حرف نمی زنم..
-نخیر..فقط زمان هایی که به نفعته چیزی نمیگی...بعدشم..تو کار نداری؟بیمارستان چی؟
-بابا ولش کن...دو سه روز میریم و میام دیگه...
-زنگ بزن مرخصی بگیر حداقل..
-دارم...هنوز از اون مرخصی سمینار مونده..
بعد هم خندید و گفت:
-خودمم باورم شده سمینار بودم..
یه دفعه انگار یه چیزی به ذهنش رسید که گفت:
-دریا میگم تلفن آیدی کالر نداره؟من زنگ زدم نفهمیدی از پاسگاهه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-نه..نداره..خراب شده..
-یادم باشه یه تلفن هم بخرم..البته به نفع من شد..همش می ترسیدم فهمیده باشیو به روم نیاری...هر چند یه حدسایی زده بودی...

این سپهر امروز پاک دیوونه شده بود.......
رومو کردم به طرف سپهر گفتم:
-سپهر ؟
-جان سپهر؟
-اِه مسخره
سپهر یه اخم با نمکی کرد که دوست داشتم همونجا ببوسمش .....نگاهمو ازش گرفتم که گفت:
-جانم دریا چی میخوای؟
-موبایلتو بده می خوام یه زنگ بزنم به عمو حداقل بهش بگم که داریم میریم شمال یه موقع نگران نشن
سپهرای بابا دریا صبح زنگ میزنیم حالا یه جوری میگی انگار اونا هر دقیقه زنگ میزنن
مکث کوتاهی کرد و گفت:
-راستی مگه خودت موبایل نداری؟
-نه..حوصله نداشتم با خودم بیارمش بیرون..بعدم که دیگه نذاشتی برم تو خونه..موبایلم کجا بود...
این تیکه آخرو با جیغ گفتم...لحنم باحال بود...سپهر خندید و گفت:
-من خانم جیغ جیغو دوست ندارما..
مشتی به بازوش زدم که آخش در اومد و بعدش گفتم:
-چشمت کور...خواستگاری کردی پای جیغاشم وایمیسی...مشکلی داری؟
-نه خانم..چه مشکلی..
بعدم ریز ریز خندید..منم خندم گرفته بود اما نخندیدم تا پررو نشه..هر چند به اندازه ی کافی پررو بود..
چند دقیقه بعد سپهر ماشین جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت و بدون حرف زدن رفت داخلش... منم چون شب بود قفل ماشین رو زدم ...امشب تو کار این بشر موندم حسابی... 5 دقیقه شد خبری نشد....10دقیقه...وای رفته چی بخره حالم بهم خورد تو ماشین... یکی دو دقیقه بعد سپهرُ با سه چهارتا کیسه که تو دستش بود دیدم که داشت به طرف ماشین می یومد... خریدا رو گذاشت پشت و اومد نشست...دو تا پفک نمکی و یه سوپر چیپس بزرگ و دو تا رانی هلو انداخت روی پام که گفتم:
-این همه چیز برا چی بود؟
سپهر-حال ندارم همین روز اولی شمال برم خرید کنم
-آهان..چیا خریدی؟
-همه چی...چطور مگه..چیز خاصی میخوای؟
اینو با شیطنت گفت که منم گفتم:
-منظورت چیه؟
-هیچی گفتم شاید خانمم ویار داره..
با بهت چند لحظه بهش نگاه کردم و بعدش با بغض رومو برگردوندم...حس کردم من چقدر بدشانسم که توی اوج خوشبختی هم احساس بدبختی دست از سرم بر نمیداره.. خدایا آخه چرا؟نکنه سپهر بچه بخواد..چه کار کنم؟
بعد از چند لحظه سپهر متوجه شد چی گفت..و همین طور فهمید ناراحتم کرده..با لحن آرومی گفت:
-دریا خانم..عزیزم..معذرت می خوام..نفهمیدم چی گفتم..همین طوری پرید..دریا جوابمو نمی دی؟
آروم گفتم:
-مهم نیس..
-نه گلم کی گفته مهم نیس..ناراحتیه تو مهم ترین چیزه..من نمی خوام ناراجت باشیووبهت قول دادم یه زندگی خوب برات بسازم و این کارو می کنم...بچه سیخی چنده بابا..خودمونو بچسب..بچه برا چیه..من تور رو برای خودت می خوام..تازه مثل اینکه یادت رفته که من خودم دکترم..این چیزا رو هم خوب میدونم...و با دونستن این موضوع بهت درخواست ازدواج دادم....تازه اگرم خواستیم می تونیم از پرورشگاه بیاریم...یه کار خوب هم حساب میشه..هوم؟
ته دلم یه آرامش عجیب به وجود اومد..اونی که ازدواج کرده و درد منو داره می فهمه وقتی شوهرت میگه خودت رو می خوام نه بچه چه احساس خوبی ته دلت می شینه...
-دریا بخند دیگه..سفرمون رو خراب نکن خواهشا..
بعد هم با عصبانیت روی فرمون کوبید که دستشو گرفتم و گفتم:
-دعوا داری آقا سپهر؟
نگاهی به من کرد و وقتی دید می خندم آروم شد و گفت:
-آها حالا شدی یه دختر خوب...رانی رو باز کن که تشنمه...
رانی رو براش باز کردم و دادم دستش...بعد هم دونه دونه چیپس گذاشتم دهنش...
خدا رو شکر مردم مثل ما دیوونه نبودن اول هفته اونم نصفه شبی برن شمال..برای همین جاده خلوت بود...
به شهر رسیدیم...آخیش خسته شدم تو ماشین....
تمام راه رو تا خود شمال با هم گفتیم و خندیدیم...لذت می بردم از زندگیم...حس اینو داشتم که من خوشبخت ترین زن دنیام.... زن..تا شش ماه پیش برام واژه ی غیر قابل ملموسی بود...اما حالا.. درکش می کردم...
سپهر زد روی بینیم و گفت:
-به چی فکر می کنی کوچولوی من؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-هیچی...به زندگی....
سپهر گفت:
-به این جمله اعتقاد داری؟
*میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب،خوابی برای جان ، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ...این بود زندگی؟*
کمی فکر کردم..بعد سرمو کج کردم و گفتم:
-نه...پس این وسط عشق چی میشه؟
خندید و گفت:
-برای بعضیا معنی میده...نه همه...فقط برای کمیته که معنا میده نه اکثریت.. بعضیا با این واژه غریبه ان عزیزم..
با خنده گفتم:
-تو از این چیزا هم بلد بودی و من نمی دونستم..
-آره جیگر..
با تعجب به راهی که داشت می رفت خیره شدم..
-کجا میری سپهر؟
-خونمون..
-چی؟
-خونمون گلم..خونه ما..خونه ی من و تو..
-خونه؟مگه نمی ریم ویلا؟
-نه عشقم...
-پس کجا میریم؟
-اونو تا چند دقیقه بعد متوجه میشی...
هر چی ازش پرسیدم جریان چیه و کجا میریم هیچی نگفت...خیلی بدجنس بود...
به یه کلبه رسیدیم...که کلبه ی چوبی...
-سپهر اینجا چه نازه...منم از اینا می خوام..
ماشینو یه گوشه پارک کرد و گفت:
-پیاده شو..
با تعجب گفتم:
-چرا؟
-رسیدیم خونمون گل من...بیا بیرون..
با بهت از ماشین پیاده شدم...به اطراف نگاهی کردم...خیلی قشنگ بود..خیلی زیاد..
سپهر در کلبه رو باز کرد و گفت:
-اینجا ماله تواِ دریای من...کلبه ای کنار دریا...و برای دریا...
رفتم داخل.. داخلش دقیقا مثل یه خونه بود...یه هال کوچولو با یه نیم ست کرم قهوه ای...چند تا قاب که عکس دریا روشون بود هم به دیوار زده شده بود..
جلوتر رفتم...دو تا اتاق که یکی از اون یکی بزرگتر بود...خیلی قشنگ بودن...داخل یکی شون تخت دو نفره بود..برگشتم به سمت سپهر و گفتم:
-حتما این اتاق ماست نه؟
-نه پس ماله مامان و باباته...زحمت کشیدی حدس زدی خب معلومه دیگه..
-از چی معلومه؟
-از تخت دیگه..
وارد اتاق شدم.. همه ی اتاق پر بود از عکس چشمام...صورتم...یکی از عکسا عکس دو نفرمون توی عروسی مون بود...
به سپهر نزدیک شدم..اونقدر که نفس هاشو روی پوستم حس می کردم..


امروز تصمیم گرفتم که با کمک دریا داستان زندگی پر فراز و نشیب زندگیمون رو بنویسیم.راستی من سپهر هستم.
من و دریا یک سالی میشه که از دود و دم تهران فرار کردیم و الان شمال زندگی می کنیم.....6ماهی هست که بهار به زندگیمون رنگ داده....بهار شروع ما بود.... و هردومون عاشقشیم...

دقیقا فردای نامزدی ساحل و کیان بود که وسایلمون رو جمع کردیم و فرداش هم تهرانو به مقصد شمال ترک کردیم...

***
داستان شروع زندگی من و دریا داستان عاشقانه معمولی نبود حتی عاشقانه ی غیر معمولی هم نبود؛داستان ما نفرت انگیز بود،داستان ما رقت انگیز بود.همواره در هول و ولا همراه سختی و رنج....اما الان داستان ما عاشقانه است باز هم نه یک عاشقانه ی معمولیا....

اسم این داستان رو میذاریم دریای عشق،دریای بی کران عشق،دریایی که ما توش غرق بودیم و خودمون نمی دونستیم.

این داستان رو می نویسیم اول برای بهار و دوم برای کسانی که می خواهند رمانی واقعی رو بخونند.بلکه با خوندن این رمان کمی قدر همدیگر و بیشتر بدونن و از فرصت کم کنار هم بودن به خوبی استفاده کنن.من و دریا ارزو های زیادی برای بهار داریم دلمون می خواد بهار یه نویسنده ی بزرگ بشه....

****

جلد دوم این رمان، داستان زندگی بهار، دختر سپهر و دریا خواهد بود...
داستان رمان رو هرگز نمی تونید حدس بزنید مطمئن باشید..
در ضمن از امروز به مدت یک هفته یعنی تا اولین پست رمان بعد وقت دارید برای رمان بهار اسم انتخاب کنید و پیام خصوصی بدید ارائه کردن بهترین اسم و انتخاب شدنش=دریافت امتیاز
خلاصه داستان:
بهار دختری هفده ساله است از خانواده ای مرفه....پدر و مادرش پزشک هستن اما خودش رشته ی انسانی رو برگزیده است....اون می خواد روانشناسی بخونه و یه نویسنده ی بزرگ بشه...او که ساکن شمال است در یکی از اردوهایی که به همراه مدرسه به تهران می آید برایش اتفاقی می افتد که مسیر زندگیش رابه گونه ای تغییر خواهد داد که......

*آن چه در جلد دوم می خوانید:
-آخ جون... اصلا فکرشم نمی کردم...
لبخند مهربونی زد و گفت:
-تازه کجاشو دیدی؟بیا عزیزم...این یکی هم هست...
نگاهی به جعبه ی توی دستش کردم..وای باورم نمی شد...در جعبه رو با کردم..مارکش سونی بود...جیغ زدم:
-وای...سپهر..
اخم کرد و گفت:
-سپهر کیه...؟
خندیدم و گفتم:
-همون باباییه دیگه... چه فرقی داره...
بغلم کرد و توی هوا تابم داد..خندیدم و گفتم:
-بزارم زمین دیگه...وای مامان الان میفتم...


پایان 
ادامه مطلب ...

رمان چشم های وحشی

راست میگفت اما من چیزی از گلوم پایین نمیرفت . با عجز به رامتین نگاهی کردم و با التماس گفتم :
ــ قول بده بعدش منو ببری خونه ام !
مثل بچه هایی شده بودم که برای پارک رفتن از پدراشون قول میگرفتن . پدر! ... بچه ی من از کی میتونست قول بگیره ؟
رامتین ــ فعلا بیا غذاتو بخور !
دیگه لجبازی نکردم و نشستم روی تخت . رامتین سینی غذا رو که کباب برگ با پلو بود رو داد دستم و گفت :
رامتین ــ این برات خیلی خوبه .
سری تکون دادم و سعی کردم یع قاشق بخورم . اما انگار بغض راه گلومو بسته بود و چیزی ازش پایین نمیرفت . به هر زوری بود دو سه تا پرّه از کبابم رو خوردم و بقیه اش رو کنار گذاشتم .
رامتین ــ نمیخوری دیگه ؟
سرمو به معنای " نه " بالا بردم . رامتین قرصی رو جلوم آورد و یه لیوان آب هم از پارچ کنار تختم ریخت و دستم داد .
رامتین ــ اینو بخور .
ــ من آرام بخش نمیخوام ... رامتین تروخدا بذار لااقل یه شب توی خونه ام بمونم . رامتین چرا ...
صدای موبایل رامتین نذاشت حرفمو ادامه بدم . همینطور که جواب میداد قرصو وسط دستم گذاشت و با چشم غره گفت که باید بخوریش ! گوشی رو به گوشش چسبوند و همینطورکه صحبت میکرد بیرون رفت :
رامتین ــ جانم عزیزم ؟ ... تویی بابایی ؟ ... اصن همین الان میام دنبالت خوبه ؟ ... نه دیگه ... عمه تنهاس آخه !
رامتین دور شد و دیگه نتونستم صداشو بشنوم . داشت با پاشا صحبت میکرد . داشت بهش میگفت عمه تنهاست ... آره عمه دیگه تنها شده بود ... تنهای تنها !
از نبود رامتین استفاده کردم و سریع قرصی رو که بهم داده بودو پشت تخت انداختم و لیوان آب رو سر کشیدم . چند دقیقه ی بعد رامتین وارد اتاق شد و گفت :
رامتین ــ من میرم دنبال پاشا بیارمش اینجا ! ... مواظب خودت باش تا بیام .
ــ رامتین ! ... تروخدا !
انقدر عاجزانه توی چشماش نگاه کردم که دلش به رحم اومد و گفت :
رامتین ــ باشه ... پاشو کاراتو بکن ... فقط شرط داره !
منتظر بهش زل زدم .
رامتین ــ من و سارا و پاشا هم میایم اونجا !
لبخندی زدم و گفتم :
ــ باشه .
بعدم بلند شدم . سریع کارامو کردم و همراه رامتین از خونه بیرون رفتیم . به محض اینکه توی ماشین نشستیم گوشیش رو در آورد و به سارا زنگ زد . سریع موضوع رو براش تعریف کرد و در آخر گفت که داریم میریم دنبالشون .
رامتین ــ رها چرا انقدر اصرار داری بریم اونجا ؟
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و جواب دادم :
ــ چون اونجا تنها جاییه که میتونم حسش کنم .
رامتین ــ رها باید قبول کنی ! باید باورش کنی !
ــ چطوری آخه ؟ ... رامتین چطوری ؟
جواب نداد . شاید خودشم توی جواب این سوال مونده بود . شایدم چون میدونست نمیتونه درکم کنه جواب نداد .
جلوی خونه شون نگه داشت .
رامتین ــ بریم تو تا بیان .
نگاهی مستاصل بهش انداختم و گفتم :
ــ نه منتظر می مونم !
رامتین ــ لوس نشو دیگه بیا پایین . سارا جون به لب میکنه آدمو !
با نگاهی که بهش کردم فهمید تو سرم چی میگذره .
رامتین ــ رها وقتی گفتم میبرمت یعنی میبرمت ... زیر قولم نمیزنم . بیا بریم تو .
بعد درو باز کرد و پیاده شد . وقتی دید من هنوز نشستم سمتم اومد و درو برام باز کرد .
رامتین ــ پرنسس خانوم افتخار بدید بریم دو دقیقه توی کلبه ی درویشی !
آروم از ماشین پیاده شدم و همرا رامتین راه افتادم . اونم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود و کمکم میکرد که راه برم . نمیدونم چرا تیلو تیلو میخوردم .
ــ سرم گیج میره !
رامتین ــ برای کم خونیه ... از بس این مدت خونریزی داشتی ... خدا خواست که به بچه ات آسیبی نرسید .

با آسانسور بالا رفتیم و رو به روی در خونه وایسادیم . رامتین در رو با کلید باز کرد و همینطور که وارد میشد گفت : 
رامتین ــ خانومی ؟ ... آماده ای ؟ 
صدای سارا از توی اتاق اومد : 
سارا ــ اِاِ اومدی ؟ ... دارم آماده میشم ! 
همون موقع پاشا از اتاق بیرون اومد و جیغ زد : 
پاشا ــ بابایی !! 
اما بعدش که منو دید با خوشحالی پاهاشو چندبار روی زمین کوبید و فریاد زد :
پاشا ــ عمههههههه !!! 
مثل همیشه دوید سمتم که اینبار رامتین وسط راه گرفتش . 
رامتین ــ گرفتمت ! 
پاشا ــ برم عمه !! 
رامتین ــ نه خیر دیگه عمه نه ... عمه نی نی توی شکمش داره ! 
پاشا اخماشو توی هم کشید و رو به رامتین گفت : 
پاشا ــ یعنی دیگه منو دوست نداره ؟ 
جلو رفتم . لپشو کشیدم و گفتم : 
ــ مگه میشه عمه دوسش نداشته باشه . 
رامتین برگشت رو به من و گفت : 
رامتین ــ برو بشین ... وایسادن زیاد برات خوب نیست .
سری تکان دادم و به سمت مبل رفتم . چند دقیقه ی بعد سارا همینطور که شالش رو دور سرش میبست گفت : 
سارا ــ سلام رها جون ... قدم رنجه کردی ! .. چه عجب ؟ 
اومدم بلند شم که اصرار کرد بشینم و بعد هم من رو خواهرانه به آغوش کشید . 
رامتین ــ خانوما میل ندارید که بریم ؟ 
سریع از جام پریدم و گفتم : 
ــ بریم . 
رامتین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
رامتین ــ شب شد دیگه ... بریم . 
با هم از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم . 
رامتین ــ اولین بریم یه جایی غذا بخوریم بعد بریم خونه هان ؟ 
سارا ــ آره خوبه بریم ! 
بعد از خوردن دو تا سیخ جگر با زور رامتین ، به سمت خونه رفتیم . اضطراب داشتم و دستام به وضوح میلرزید . نمیتونستم با فکر این که آترین دیگه نیست وارد اون خونه بشم . خونه ای که هر نقطه اش عطر آترین رو داره . 
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضی رو که به گلوم چنگ انداخته بود مهار کنم . بالاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم جلوی در خونه . قلب و روحم به سمت اون خونه پر میکشید . حس میکردم آترین اون جا منتظرمه . هیچ جوری حاظر نبودم قبول کنم که آترین رفته ... هیچ جوری ! 
با دستای لرزون کلیدمو از کیفم در آوردم و در رو باز کردم . مثل همون روز اولی شده بودم که با آترین برای دیدن خونه اومده بودیم ... چقدر شوق و ذوق داشتم !! 
با قدم های لرزان وارد شدم . میترسیدم ... از حقیقت میترسیدم ... از حقیقتی که دوست داشتم حقیقت نباشه ... دوست داشتم همش یکی از همون کابوس های شبانه ام باشه . میترسیدم از این که وارد خونه بشم و نبود آترین رو حس کنم ... از این که عطرش دیگه مشاممو پر نکنه و آغوش گرمش مامن گاهم نباشه . قلبم توی سینه ام فشرده شد . دلم براش پر میکشید . پنج روز بود که ندیده بودمش ... شش روزبود که ندیده بودمش ... شش روزی که میخواست همیشگی بشه ... آره ... نبود آترین داشت همیشگی میشد . 
از پله های راهرو بالا رفتم و در رو اروم باز کردم . همه جا تاریک بود ... یه تاریکی مطلق ! بدون این که لامپی رو روشن کنم به سمت اتاقم رفتم . نبود آترین توی فضای خونه کاملا مشهود بود و این داشت منو دیوونه میکرد . انگار قلبم از تپیدن دست برداشته بود و نفسم خیال بالا اومدن نداشت . حالم خیلی خراب بود ... انگار واقعیت رو داشتم با تک تک سلول هام حس میکردم . تنهاییم هر لحظه بیشتر از قبل روی شونه هام سنگینی میکرد . آره ... من آترینو از دست داده بودم ... من همه کسم رو ... عشقمو ... من حتی صورت زیبای اونو توی اعماق قبرش هم دیده بودم .
وارد اتاقم شدم و نا خود آگاه درشو قفل کردم . نمیخواستم کسی به خلوتم نفوذ کنه ... خلوت من با یه دنیا تنهایی !!
کیفمو وسط اتاق رها کردم و بی توجه به طفل بی گناه توی شکمم ، خودمو روی تخت پرت کردم . بالاخره بغضم شکست و اشکام نوازش بار روی گونه ام ریختند . شاید اون ها هم میخواستن منو دلداری بدن ... شاید میخواستن دل شکسته ی منو التیام ببخشن .اما نمیدونستن که این دل شکسته قابل التیام نیست ... قلب من از فراق یار شکسته و هیچوقت ... هیچوقت ترمیم نمیشه !
یاد گذشته های نزدیکی افتادم که حس میکردم سال ها ازش گذشته . یاد شبهایی که توی آغوش عشقم آروم میگرفتم .
همه جا بوی آترینو میداد . بوی عطر عشقمو . حسش میکردم . آترینو حس میکردم . انگار پیشم بود . مثل تمام اون یک سال احساس میکردم که کنارمه . سرمو از روی تخت بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم . نه ... نبود ... آترین دیگه هیچوقت نمی اومد کنارم !
با این فکر ، گریه رو از سر گرفتم و باز دوباره سرمو توی بالشت فرو بردم . توی دلم نالیدم :
ــ خدایا ! ... من دارم دیوانه میشم . چطوری بدون آترین سر کنم ؟
صدای تقه ای که به در خورد حواسمو جمع خودش کرد . صدای رامتین رو از پشت در شنیدم :
رامتین ــ رها ؟ ... در باز کن ! ... رها ؟ ... قرار نشد ها !
از روی تخت بلند شدم و مثل دیونه ها به سمت در یورش بردم . همون طور که اشک میریختم مشتامو به در کوبیدم و با جیغ و فریاد گفتم :
ــ برو ... برو رامتین ... تنهام بذار ... بذار با درد خودم بمیرم ! ... برو نمیخوام ببینمت ... بـــــــــرو !
"برو"ی آخرمو کشیدم و با عجز بیانش کردم . لیز خوردم روی دیوار و زانو هامو توی آغوشم گرفتم . سرمو گذاشتم روشونو بازم اشک ریختم ... اشک ریختم و اشک ریختم ... انگار چشمه ی اشک من نمیخواست خشک بشه . درد تنهایی اونقدر روم فشار می آورد که کاری بجز اشک ریختن برام نمی موند . یاد آوری خاطره هاش دیوونه ام میکرد .
از کنار دیوار بلند شدم و به سمت رختکن بزرگ اتاقمون رفتم . درشو که باز کردم خشکم زد . لباسای آترین کجا رفته بودن ؟ ... کی به لباساش دست زده ؟
دیوانه وار از رختکن بیرون اومدم و به سمت کشو های پا تختی یورش بردم . همه رو یکی پس از دیگری بیرون ریختم ... ولی نبود ... به غیر از عطرش که روی میز بود هیچ چیز دیگه ای ازش وجود نداشت ... انگار که هیچوقت نبوده .
باز دوباره توی رختکن رفتم و کنار دیوار کز کردم . به جای خالی کفش ها و لباس هاش خیره شدم . نا مرد ها حتی نگذاشتند که لباس هاش بمونه . یه دفعه ای همه چیزمو ازم گرفته بودند ... همه چیزمو !
اما با یاد آوری طفل کوچکم دستمو روی شکمم بردم . بچه ام رو مخاطب قرار دادم و گفتم :
ــ تو الان همه چیز منی ... تموم دار و ندارم و تنها یادگاری از آترین !
باز دوباره نگاهمو روی جای خالی لباس هاش انداختم . یه دفعه نگاهم به پیراهن سبز رنگم افتاد . همونی که روز اول بعد از عروسی خونه ی مامان اینا پوشیده بودم . چقدر آترین خوشش اومده بود ! گفته بود رنگ سبز بهم میاد !
پوزخند غم ناکی زدم و به سمت لباس رفتم . به چشمایی که باز دوباره ابری شده بودن لباسو برداشتم و با اشک و آه پوشیدمش ! یاد اوری خاطرات داشت دیوونم میکرد اما ترجیح میدادم توی خاطرات غرق باشم تا اینکه توی اقیانوس واقعیت دست و پا بزنم .
با همون پیراهن از رختکن خارج شدم و رو به روی آیینه ایستادم . چهره ام مثل مرده ها شده بود . موهامو که با یه کش شل بسته شده بود ، باز کردم . عطرمو برداشتم و به گردنم زدم . بعد هم چشم هام رو مثل همیشه با خط چشم وحشی کردم . به خودم نگاهی کردم و به خودم گفتم :
ــ دیگه برای کی داری این کار ها رو میکنی ؟ ... برای عشقت ؟ ... همون عشقی که حالا زیر خروار ها خاک مدفون شده ... همون عشقی که حالا به خاطرات پیوسته ... خاطراتی که میدونی باید فراموش کنی و الا زندگی خودت نه ، زندگی یه طفل معصوم رو سیاه میکنی . حالا دیگه برای کی میخوای طنازی کنی ؟ ... اشوه هات رو برای کی میخوای خرج کنی ؟ ... دیگه کیه که تو رو توی آغوشش فشار بده و بگه که چقدر زیبا شدی ؟ ... کیه رها ؟ ... کیه ؟
باز چشمه ی اشکم جوشید و مانند جویی بر صورتم روان شد . با حرص دستمو دور عطر آترین گره کردم و توی مشتم فشردمش . دندون هامو روی هم قفل کردم و عطر رو به سمت آیینه پرت کردم . صدای وحشتناک شکستن آیینه باعث شد تا نا خود آگاه جیغ بزنم و عقب تر بپرم . بوی آترین حالا کل اتاقو گرفته بود ... همه جا بوی عطر اونو میداد ... همه جا !
رامتین که باز با صدای محیب شکستن آیینه پشت در اتاق اومده بود با وحشت گفت :
رامتین ــ رها خوبی ؟ ... چه خبر شده ؟ ... باز کن این درو تا نشکوندمش !
دوباره جیغ زدم :
ــ برو رامتین ... میخوام تنها باشم ... برو میگم ... برو و الا خودمو میکشم ! 






_______________





چند لحظه سکوت بر قرار شد و سپس رامتین گفت :
رامتین ــ باشه ! ... باشه میرم ... فقط تو رو خدا کاری نکن ... رها تو دست من امانتی !
توی دلم پوز خندی زدم و گفتم :
ــ امانت کی ؟ ... آترین ؟
همون طوری که گفته بود دیگه صدایی ازش نیومد ... اما میدونستم دیر یا زود یه طوری وارد اتاق میشه به خاطر همین تصمیم گرفتم که زود تر کاری رو که میخواستمو نجام بدم . من دیگه نمیتونستم به زندگیم ادامه بدم ! ... بدون آترین من هیچ بودم !
به سمت شیشه های پخش روی زمین رفتم . قلبم دیوانه وار توی سینه ام میکوبید . بار دوم بود که میخواستم این کارو بکنم با این تفاوت که اینبار آترین برای نجات جونم نمیاد . یه تکه از شیشه های آینه رو برداشتم و چند لحظه به چهره ام نگاه کردم . کی میتونست باور کنه که این رها همون رهاست !
شیشه رو روی ساعد دستم گذاشتم . خواستم فشارش بدم که به یاد موجود بی گناه توی شکمم افتادم . مردد موندم بین رفتن و موندن . نمیدونستم که باید چیکار کنم . آیا این بچه حقشه که وقتی هنوز پا به این دنیا نذاشته از دنیا بره ؟ ... این بچه حق زندگی کردن داره ... اما من چطوری میتونم بدون پدر بزرگش کنم ؟
تکه ی آیینه رو از ساعدم جدا کردم و توی دستم فشردمش . خون از دستم سرازیر شده بود ولی من اصلا دردی حس نمیکردم . تمام ذهنم پیش بچه ام بود . چیکار باید میکردم ؟
یادم افتاد که آترین خیلی این کوچولو رو دوست داشت . خیلی ! ... از بچگی آرزوش بود که با هم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم ! ... همین طور هم شده بود اما عمرش کفاف نداده بود تا ثمره ی عشقشو ببینه و در آغوشش بگیره !
بی توجه به خونی که ازم میرفت ، شیشه رو کف اتاق ول کردم و خودمو روی تخت انداختم . من نباید این کارو میکردم ... بچه ام حق زندگی کردن داشت !
زیر لب شروع به خوندن شعری از فروغ فرخزاد کردم :
ــ امشب به یاد تو و آن عشق دل انگیز ( تغییر واژه ی " دیروز " به " امشب " )
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آیینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطرآوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس
که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در ان خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای آیینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم تو
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
انقدر خون ازم رفته بود که قسمت های آخرو به زور خوندم و بعد از تمام شدن شعر پلکام روی هم افتاد و بی هوش شدم .
ا صدای آترین چشمهامو باز کردم :

آترین ــ عشق من ؟ ... چقدر میخوابی ؟ ... بیدار شو دیگه !
متعجب بهش چشم دوختم ... یعنی اینا همش خواب بود ؟
ــ من ... من ... من داشتم ....
آترین ــ ای بابا پاشو خواب آلو ... نمیخوای که بابات هر دومون رو برای دیر رسیدن سر کار دعوا کنه ؟



سریع بلند شدم و توی جام نشستم . زل زده بودم به آترین و چشم ازش بر نمیداشتم . لبخند بد جنس و دختر کشی زد و گفت :
آترین ــ چیه ؟ ... چرا اینطوری نگاه میکنی ؟؟
بدون اینکه جوابشو بدم پریدم سمتشو دستامو دور گردنش حلقه کردم . سرمو توی گردنش فرو کردم و با تمام وجود عطر تنش رو به مشام بردم . اونم دستاشو نرم پشتم میکشید .
آروم زیر لب گفتم :
ــ دیگه تنهام نذار !
آترین ــ خوب من الان پیشتم .
ــ بگو تنهام نمیذاری ... آترین خیلی خواب وحشتناکی بود ! ... خیلی بد بود ... خیلی بد .
گونمو بوسید و بدون حرف از اتاق خارج شد . همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :
آترین ــ پاشو بیا صبحانه ات رو بخور تا دیر نشده !
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . صبحانه روی میز آماده بود آترین هم داشت چایی میریخت .
آترین ــ بشین تا چاییت رو بریزم .
بدون هیچ حرفی نشستم پشت میز و گفتم :
ــ باید یه کاری بکنم ... این طوری نمیشه !! نمیدونم چرا این کابوسای مسخره دست از سرم بر نمیداره .
فنجون چایی رو جلوم گذاشت و خودشم رو به روم نشست . همونطور که داشت لقمه میگرفت گفت :
آترین ــ شاید بهتر باشه با سامان صحبت کنی نه ؟
لقمه رو به طرفم گرفت و منتظر جواب به چشمهام زل زد . لقمه رو از دستش گرفتم و با سر حرفشو تایید کردم که ادامه داد :
آترین ــ میترسم این کابوسا توی روحیت تاثیر بذاره ... منم زجر میکشم ... این که تو یه سره توی خواب داری گریه میکنی و داد میزنی .
آروم ولی طوری که بشنوه گفتم :
ــ مگه تو هم متوجه میشی !
آترین ــ بله متوجه میشم !
کمی از چاییش خورد و گفت :
آترین ــ اصلا گیریم که واقعیت هم باشه ! ... ببینم تو میخوای همین کارا رو بکنی ؟
اخمی کردم و گفتم :
ــ زبونتو گاز بگیر !
آترین ــ نه جدی دارم حرف میزنم . اگه واقعیتم باشه تو میخوای این کارا رو بکنی ؟ ... اگه جوابت مثبته باید بگم بنده اصلا راضی نیستم که هیچ تنم توی گور میلرزه .
با حرص گفتم :
ــ میخوای بس کنی یا نه ؟
آترین ــ هم خودت هم من میدونیم که این اتفاق یه دیر یا زود میفته پس باید بهش عادت کنی !
بغض کرده بودم . چرا این طوری حرف میزد ؟ ... اون کابوسا بس نبود ؟ ... اینم اضافه شد ! ... گند زد به صبحم .
از جام بلند شدم و رفتم توی هال که یه دفعه سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمم تاریک و سیاه شد !
******
با احساس اینکه کسی دستمو گرفته اروم چشمامو باز کردم که نگاهم توی یه جفت چشم خاکستری قفل شد . زیر لب گفتم :
ــ آترین ؟!
صدای آشناش گوشمو پر کرد :
سامان ــ رها ؟ ... خوبی ؟
بی توجه پرسیدم :
ــ من کجام ؟ ... آترین کوش ؟
سامان ــ تو هنوزم نمیخوای واقعیتو قبول کنی ؟
با وحشت گفتم :
ــ واقعیت ؟ ... چه واقعیتی ؟
سامان ــ رها ؟ ... آترین رفته ... دیگه نیست ... چرا با فراموش کردن این قضیه انقدر خودتو زجر میدی ؟



دستمو روی گوش هام فشار دادم و گفتم : 
ــ این فقط یه کابوس دنباله داره که نمیخواد ولم کنه ... آترین هیچ جا نرفته ... آترین هنوزم زنده است .
آروم دستمو که باند پیچی شده بود ، از روی گوشم جدا کرد و توی دستش گرفت : 
سامان ــ رها ؟ ... تو فکر میکنی دارم بهت دروغ میگم ؟ ... می دونم باورش برات سخته اما باید قبولش کنی . یا قبولش کن یا بذار دیگران بهت تحمیلش کنن . به هر حال باید با این موضوع کنار بیای پس سعی کن خودت به خودت بفهمونیش . نذار دیگران با یاد آوریش زجرت بدن ... سعی کن بهش عادت کنی ... خوب ؟ 
حرفاش باز دوباره حقیقتیو که به هر نحوی سعی در کتمان کردنش داشتم رو توی سرم کوبید . باز تمام مشکلات روی سرم آوار شد . باز دوباره من موندم و این دنیای بی رحم و تنهایی پایان نا پذیرم . 
به چشماش خیره شده بودم . در سکوت مطلق . قلبم از درد پر بود و گلوم از بغض . اما سعی کردم دم نزنم . نمیخواستم روح آترینو آزار بدم . نمیخواستم زجر بکشه . 
صدای سامان که میپرسی " خوبی ؟ " هم نتونست منو از فکر بیرون بکشه . نتونست افکارمو بهم بریزه . ممن هوز توی خاطرات آترین غرق بودم . توی رویای شیرینی که فکر میکردم حقیقته . فکر میکردم آترین باز دوباره برگشته پیشم ... اما خبر نداشتم که اون رفته و دیگه بر نمیگرده . قلبم از این حقیقت فشرده شد . باز دوباره صدای سامان سکوت اتاقو شکست : 
سامان ــ رها ؟ ... حالت خوبه ؟ ... تروخدا جواب بده ! 
نگاهمو چرخوندم توی صورتش و با زدن پلکام به هم دیگه بهش فهموندم که خوبم . توی دلم پوزخند زدم و گفتم : 
ــ چه خوبی ؟ ... خوب بودن فقط از لحاظ جسمانی ؟ ... پس روحت چی ؟ 
چشمامو بستم و ترجیح دادم فعلا توی خاطراتم گم شم . 
******** 
پنج - شش روزی بود که از بیمارستان اومده بودم بیرون ولی چه فایده ؟ از بیمارستان یه راست اومده بودم تیمارستان ! دیگه به طور کامل روانی شده بودم . اما چه فرقی میکنه ؟ ... خونه یا اینجا ! اونجا میخواستم چیکار بکنم به غیر از این که توی تختم بخوابم و فقط برای دستشویی رفتن از جام بلند شم . دنیام مثل جاده ی صاف و خلوتی شده بود که هر چی جلوتر میرفتی به هیچ جا نمیرسیدی . یه دنیای خاکستری ... مثل چشمای کسی که هر روز کنارم بود . مثل چشمای همون آدمی که هربار که من اسیر دست پیچ و خم های زندگی میشدم دستمو میگرفت و همراهم قدم برمیداشت تا به مقصدم برسم . 
سامان هر روز میومد پیشم و تا شب کنارم میشست . خودشو از کارو زندگی انداخته بود و شب و روزشو وقف من کرده بود . منی که حتی به یک کلمه از حرفاش توجه نمیکردم . انگار که اصلا حرفاشو نمیشنیدم . اوائل که اصلا نمیفهمیدم کی میاد و کی میره . همش چشمامو میبستم ... چشمامو میبستم بلکه فراموشش کنم ... بلکه چشماشو از یاد ببرم . 
امروزم مثل تمام این چند وقت سامان اومده بود پیشم . کاش لا اقل میتونستم به حرفاش گوش کنم . حرف های سامان همیشه روم تاثیر داشت . مثل مسکنی بود برای روح خسته ی من . اما من هربار بی رحمانه ازش روی بر میگرداندم و حتی به یک کلمه از حرفاش گوش نمی کردم . 
نگاهی به چشماش انداختم . متوجه نگاهم شد و دست از صحبت برداشت . اما چند لحظه ی بعد باز شروع به صحبت کرد . حس میکردم نا خود آگاه دارم به حرفاش گوش میدم . حرف هایی که رنگ آرامش داشت . حرف هایی که مثل شبنم روی روح خسته ام مینشست و به اعماق قلبم نفوظ میکرد . سامان داشت با ذره ذره ی حرفاش بهم میفهموند که تا شقایقهست زندگی باید کرد . 
سامان ــ رها ... سعی کن زندگی کنی ... برای خودت ... برای بچه ات ... نذار مشکلات تو رو از پا در بیارن بلکه سعی کن تو اونا رو شکست بدی . تو میتونی باز دوباره برگردی تو اوج آترینو از دست دادی اما بچه ات رو که داری ... نذار با این کارات اونو هم از دست بدی ! 
بعد هم زیر لب نالید : 
سامان ــ لطفا سریع تر هم خوب شو ... من نمیتونم اینجا بودنتو تحمل کنم ! 
حرفاش درگیرم کرد ! ... باز دوباره برگردم تو اوج !! ... اینبار بدون آترین ! ... مگه میشه ؟! ... چطوری ؟ 
سامان دستمو توی دستش گرفت و گفت : 
سامان ــ قول میدم سریع تر از دو ماه بیارمت بیرون ... قول میدم ! 
بعدم فشار کوچکی به دستم وارد کرد و گفت : 
سامان ــ باید برم ! ... فردا صبح بازم میام . خداحافظ ! 
سامان رفت و من مثل هر شب عکس آترین رو از زیر بالشتم برداشتم و زل زدم بهش . به تنهاعکسی که ازش باقی مونده بود به غیر از عکس بزرگ روی دیوار ! شروع کردم باهاش صحبت کردن . گفتم که چه قدر بودن توی یه همچین جایی سخته . گفتم کهچند وقتیه تکون های کوچیک بچمون رو حس میکنم . انگار که عین یه ماهی کوچولو زیر دلم وول میخورد . از حرف های سامان گفتم . از اینکه گفته بود بدون اون ادامه بدم و در آخر ازش پرسیدم : 
ــ آترین ؟ ... چطوری به نبودت عادت کنم ؟ هان ؟ 





عکسش رو بغل کردم و شروع به خوندن شعری کردم که مصداق حالم بود :
بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم 
لباسی رو که دوست داشتی برای آیینه میپوشم 
میخوام باور کنم رفتی میخوام خالی شم از رویات
همش چشمامو میبندم شاید یادم بره چشمات 
بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم 
لباسی رو که دوست داشتی برای آیینه میپوشم 
هنوز وسایل خونه سر جاشه
کسی نیست که سلیقه اش مثل تو باشه 
هنوز عکس دوتامون روی دیواره 
هنوز دستام بوی عطر تورو داره
روزا با قرص میخوابم 
شبا تا صبح بیــــــــدارم
همه میگن حالم خوش نیست
همه میگن جنون دارم 
بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم 
لباسی رو که دوست داشتی برای آیینه میپوشم 
( آهنگ جنون از علی عبدالمالکی )
پلکام روی هم افتاد و مثل هر شب به خوابی عمیــــق ولی پر از رویای آترین فرو رفتم . 
******** 
سامان ــ رامتین الان آمادگیشو نداره ! ... آخه عزیز من .... ای بابا بذار منم حرف بزنم ! 
موبایلشو به اون دستش داد و گفت : 
سامان ــ تو نمیخوای بذاری این دختر خوب شه نه ؟ ... یعنی انقدر مهمه که به خاطر حال خواهرت نتونی یکم عقبش بندازی ؟ ... میدونم میدونم ! ... باشه ولی بد تر شد به من ربطی نداره ... فعلا !
پوفی کشید و گوشی رو توی جیبش گذاشت . برگشت سمت من و گفت : 
سامان ــ چیکار کنم با این داداش خلت ؟ تازه داشتی بهتر میشدیا ! 
لبخندی بهش زدم و مثل همیشه ترجیح دادم سکوت اختیار کنم . از صحبتاش فهمیده بودم که قراره سامان با وکیل آترین بیاد اینجا ... گویا چیزهایی بود که باید میدونستم و نمیشد بیشتر از این عقب بیفته !
سامان ــ ببین من با چقدر تلاش تونستم خنده رو روی لبت بیارم ! حالا الان این رامتین میاد همه چیو خراب میکنه . 
پشتشو کرد و نگران شروع به راه رفتن کرد . اینبار دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم : 
ــ نگران نباش ! چیزی نمیشه !
یه دفعه چنان برگشت طرفم که ترسیدم و یکم خودمو عقب کشیدم . با چشمهای درشت شده از تعجب نشست کنارمو خیلی غیر منتظره منو کشید توی بغلش . 
سامان ــ وای باورم نمیشه ... رها تو حرف زدی ؟؟؟ ... واقعا ؟ 
از عکس العملش شوکه شده بودم . به خاطر همین چند لحظه توی بهت بودم . به خودم که اومدم خودمو عقب کشیدم و از بغلش در اومدم . گرمم شده بود . احساس میکردم مثل این دختر دبیرستانیا گونه هام سرخ شده . خجالت کشیده بودم . رومو کردم اونطرف تا نگاهش به صورتم نیفته . 
ــ میشه چند لحظه بری بیرون ؟ 
آروم از روی تخت بلند شد . مثل این که اون هم خجالت کشیده بود از عکس العملش . دم در که رسید گفت : 
سامان ــ رها متاسفم ! ... یه لحظه هیجان زده شدم ... نفهمیدم چیکار میکنم ! 
لحنش خیلی صادقانه بود . غیر از اون من هم سامانو میشناختم . میدونستم آدمی نیست که اهل سوء استفاده باشه . اگر غیر از این بود که تا الان نمیتونستم وجودشو تحمل کنم . اما چیزی که آزارم میداد این عکس العمل های خودم بود . 
ــ میدونم ... فقط برو چند لحظه ! 
از صدای بسته شدن در فهمیدم که رفته . نفسی از سر آسودگی کشیدم و از روی تخت بلند شدم . میخواستم یکم خودمو مرتب کنم . خجالت میکشیدم از این که عین این هپولی ها جلوی وکیل آترین برم . من که روانی نیستم آخه ! حتی سامان هم میگفت که بهتر شدم . 
یکم دور خودم چرخیدم ولی در آخر متوجه شدم که کاری نمیتونم بکنم . چون به غیر از یه شونه و کشی که به موهام بسته شده بود چیز دیگه ای همراهم نداشتم . آهی کشیدم و باز دوباره نشستم روی تخت . چند لحظه ی بعد تقه ای به در خورد و پس از آن صدای سامان اومد که میگفت : 
سامان ــ رها ؟ رامتین اومده با آقای ...



پریدم وسط حرفشو گفتم :
ــ بیاید تو !
در رو باز کرد و به اتفاق وارد شدند . نا خود آگاه یکم صاف نشستم و چتری موهامو که یکم بلند شده بود ، پشت گوشم بردم . هول هولکی سلامی به جمع دادم . رامتین رو به وکیل گفت :
ــ بفرمایید جناب صدری !
و با دستش به مبل های گوشه ی اتاق اشاره کرد . بعد هم به سمت من آمد و گفت :
رامتین ــ سلام به خواهر گلم ! نمیدونی چقدر خوشحالم که صداتو میشنوم !
سرمو به آغوش کشید و گفت :
رامتین ــ چرا انقدر ما رو زجر دادی آخه !
خجول بهش نگاه کردم و سرمو از آغوشش بیرون کشیدم . باز دوباره چتری هامو که بیرون اومده بودند پشت گوش بردم و در جواب حرفش فقط یک لبخند زدم .
رامتین ــ بیا بشین اینجا که آقای صدری خیلی کارت داره !
از روی تخت پایین اومدم و رو به روی سامان روی مبل نشستم . آقای صدری شروع به صحبت کرد . طبق گفته هاش آترین به غیر از خونه و ویلای توی لواسوون چند تا مغازه ی بزرگ توی یه پاساژ معروف و یه واحد آپارتمان هم داشت که طبق خواسته اش به نام من میخورد و مغازه ها بعد از رسیدن بچه مون به سن قانونی به نام اون میشد . دست آخر هم دو تا پاکت نامه از توی کیفش در آورد و به دست من و سامان داد .
بعد از رفتن وکیل و رامتین و سامان دست بردم و نامه رو از توی کشوی کنار تختم برداشتم . روش هیچی ننوشته بود . با دلهره در نامه رو باز کردم و کاغذی رو که توش بودو بیرون کشیدم . شروع به خواندن کردم :
« سلام به تنها عشق زندگیم !
میدونم الان که داری این نامه رو میخونی من پیشت نیستم . بلکه زیر خروار ها خروار خاک مدفون شدم . نمیدونم چقدر وقته که از دیدنت محرم شدم ولی خوب سر نوشتو که نمیشه کاریش کرد !
ببینم رها ؟ ... گریه زاری که نکردی ؟ ... بدون که اگه یه قطره اشک از اون چشم های خوشگلت باریده باشه من راضی ندارم ! گفته باشم ... واسه ی همینم از قبل به وکیلم گفته بودم که از رامتین بخواد تمام وسایل منو از توی خونه جمع کنه .
بگذریم ... بریم سراغ موضوع اصلی !
رها ؟ ... بچه چطوره ؟ ... دختره یا پسر ؟ ... اسمشو چی میذاری ؟ ... چقدر دلم میخواد بغلش کنم و ببوسمش اما حیف ... ببینم میخوای بدون پدر بزرگش کنی ؟ میتونی ؟
صادقانه میخوام بهت بگم . برای آینده ات یه فکری بکن . رندگیتو تباه نکن رها . باور کن من خیلی خوشحال میشم . نمیخوام عامل تباه شدن زندگی تو و یه بچه ی بی گناه بشم . دوست ندارم به بچه ام فقط به خاطر پدر نداشتن ترحم کنن . هر پدری دوست نداره که به بچه اش ترحم کنن . هر پدری دوست نداره که بچه اش تحقیر بشه . در مقابل هر بچه ای دوست داره تا پدر داشته باشه . پدری که محبت پدرونه رو بهش هدیه کنه . پدری که بهش بگه بابا ! »
روی کاغذ یه جایی مثل رد اشک مونده بود . اشک منم درست ریخت رو همون !
« اگر دختر باشه هم دیگه بدتر ! خودت دختری و میدونی که دخترا چقدر به پدراشون وابسته ان ! پدرا هم همین طور خیلی زود شیفته ی دختراشون میشن . همیشه دوست داشتم یه دختر داشتم و بهش میگفتم پرنسس بابا ! یه دختر کوچیک ! عین بچگی های تو ... یادش بخیر !!!
رها من میترسم ! میترسم از اینکه بچه ام نیاز به محبت پدرانه داشته باشه و من نباشم ... نباشم تا بغلش کنم ... میترسم از روزی که مادر بچه ام ... عشقم بهم نیاز داشته باشه و من نباشم ... شنیدم زن ها بعد از زایمان افسردگی میگیرن و نیاز دارن به همسراشون تا پیششون باشن ... رها من که دستم از دنیا کوتاست ! این فکرهام داره دیوونه ام میکنه . به خاطر همین ازت یه خواهشی دارم !
رها بعد از برو دنبال زندگیت ... فکر کن هیچوقت آترینی وجود نداشته ... به زندگیت برس ... به بچمون ... ازدواج کن ... بذار اون طفل معصوم زندگیشو بکنه ... بذار مزه ی پدر داشتنو بچشه ... هیچوقتم بهش نگو که کسی به نام اترین وجود داشته و پدرش بوده ... نذار ذهنشو درگیر همچین چیزای الکی ای بکنه . رها برو دنبال کسی که فکر میکنی همیشه میتونه کنارت باشه ... کسی که دوستت داشته باشه ... کسی که بی منت پیشت بمونه و برای بچه ات پدری کنه ... کسی که بتونه جای منو بگیره ... خودت میدونی کیو میگم ... همونی که حتم دارم این مدت کنارت مونده باشه و تنهات نذاشته ... رها اون دوستت داره ... مطمئنم که اینطوره لیکن اگه اینطورنبود اصلا راجع بهش باهات حرف نمیزدم . میدونم که میتونی باهاش خوشبخت بشی پس لگد به بختت نزن . مطمئنم که خودش چند روز دیگه این پیشنهادو بهت میده پس ردش نکن !
بدون که من همیشه عاشقت میمونم ... با آرزوی سعادت مندی ... آترین !
*********
بعد از خوندن فاتحه از کنار قبر بلند شد و آترین ، پسر هفت هشت ماهمونو ازم گرفت .
سامان ــ بدش به من جیگر بابا رو !
لپ آترینو بوسید رو به دختر تقریبا پنج ساله ای که اون طرف در حال بازی بود کرد و گفت :
سامان ــ آتریسا خانوم ؟ .... پرنسس بابا نمیخوای بریم ؟
آتریسا نگاهی به سمت ما انداخت و خندان به سمتمو اومد . دستشو توی دستم فرو کرد و با چشمهای زمردی اش بهم زل زد .
ــ چی میخوای که باز با اون چشمای خوشگلت به من زل زدی ؟
آتریسا ــ کادوی تولدمو دیگه ...
سامان ــ پرنسس خانوم ما مگه هفت ماهه به دنیا اومده که انقدر عجله داره ؟ دو هفته دیگه تا تولد دختر خوشگلم مونده هنوز !
آتریسا دست منو ول کرد و دست به کمر جلوی سامان وایساد .
آتریسا ــ اول این که بله ... من هفت ماهه به دنیا اومدم ... بعدم ... چه فرقی داره دو هفته ی دیگه یا الان ؟
سامان ــ پس دو هفته ی دیگه !
آتریسا اعتراض کنان گفت :
آتریسا ــ بابایــــــــــــــــــــ ی !!!
سامان غش غش خندید و رو به من کرد و گفت :
سامان ــ چی میگی خانوم ؟ ... چیکارش کنیم ؟
لبخندی زدم و بهشون نگریستم ... به خانواده ام ! به ثمره ی عشق من و آترین ! ... به نتیجه ی زندگی شیرین من و سامان ... سامان راست میگفت ... من تونسته بودم برگردم به اوج ! ... حتی بدون وجود آترین ... بلکه با خودش ! اینبار سامان بود که به زندگی من معنا بخشید ... سامان بود که دوباره منو به زندگی برگردوند ... این سامان بود که به دختر آترین گفت پرنسس بابا ... این سامان بود ... و حالا من زندگی ام رو به پای سامان ریختم و گذاشتم تا اون چرخ سعادتم رو بچرخونه .
پایان 
ادامه مطلب ...

جمهوریه ترکیه

  • حکومت : جمهوری
  • مساحت : 779450 کیلومتر
  • جمعیت : 67,308,928 (July 2002 est.)نفر
  • رشدسالانه جمعیت 2.3 درصد
  • پایتخت : آنکارا
  • زبان : ترکی استانبولی
  • دین : اسلام
  • واحد پول : لیر


ویژگیهای جغرافیایی ترکیهموقعیت جغرافیایی:

ترکیه در جنوب شرقی اروپا و جنوب غربی آسیا واقع شده است. مرز مشترک زمینی ترکیه 2.627 کیلومتر می‌باشد و کشورهای هم مرز عبارتند از : ارمنستان با 268 کیلومتر مرز مشترک،آذربایجان با9 کیلومتر مرز مشترک، بلغارستان با 240 کیلومتر مرز مشترک، گرجستان با 252 کیلومتر مرز مشترک، یونان با 206 کیلومتر مرز مشترک، ایران با 499 کیلومتر مرز مشترک، عراق با331 کیلومتر مرز مشترک و سوریه با 822 کیلومتر مرز مشترک. ترکیه هم مرز با دریای سیاه، دریای اژه و دریای مدیترانه می‌باشد.

 

مساحت کل کشور ترکیه 780580 کیلومتر مربع می باشد که 770760 کیلومتر مربع آن را زمین و 9820 کیلومتر مربع آن را آب تشکیل می‌دهد.


آب و هوا :

سواحل شمال، جنوب و غرب ترکیه، دارای آب و هوای مدیترانه با زمستانهای کوتاه و معتدل، وتابستانهای گرم و طولانی است. قسمتهای مرکزی ترکیه، خشک ولم یزرع بوده و میانگین بارش سالانه آن، کمتر از 25 سانتی متر است. به طور کلی کشور ترکیه دارای آب و هوای معتدل با تابستانهای گرم و خشک معتدل و زمستانهای مرطوب و معتدل می‌باشد که این ویژگیها درمناطق میانی شدیدتر است.


نوع زمین :

زمینهای ترکیه بیشتر کوهستانی همراه با جلگه های ساحلی محدود و فلات مرکزی مرتفع (بخش آسیایی کشور ترکیه) می‌باشد.


منابع طبیعی:

منابع طبیعی ترکیه شامل: آنتیموان) نوعی عنصر فلزی( ، زغال سنگ، کروم، جیوه، مس، بورات، سولفور، سنگ آهن، زمینهای مزروعی، نیروی هیدروالکتریک (نیروی برقی، آبی) است.  ادامه مطلب ...

رمان چشمانی به رنگ آسمان

شهریار احساس می کرد دنیا دور سری می چرخد.باورش نمی شد که چشمان نم دار ترانه او را نظاره می کنند.

آرام زمزمه کرد:«خدایا دارم خواب میبینم؟»

دست ترانه دور بازویش حلقه شد.شهریار از شدت خوشحالی لال شده بود.نمی دانست خوشحالی اش را چگونه نشان دهد.نمی توانست ترانه را بغل کند چون اینکار درست نبود .برای همین دست او را بوسه باران کرد.

از شدت خوشحالی گریه می کرد.

ترانه با صدای ضعیفی گفت:«خوبی ؟»

«با تو همیشه خوبم عزیزم.ترانه جان بخدا همیشه باتو خوبم.الان بهترین حال ممکنو دارم.چرا فکر نکردی وقتی بری من دیوونه میشم؟»

ترانه خنده ی آرامی کرد و گفت:«کجا برم؟من همیشه بیخ گوشتم!»

شهریار دوباره بوسه ای بر دست ترانه زد و آرام گفت:«نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام.»

ترانه به لبخندی بسنده کرد.شهریار خیلی خوشحال بود.نزدیک بود از شدت خوشحالی بال دربیاورد.ترانه هم ذوق کرده بود و گریه می کرد.می دانست این لحظه ها هیچ گاه از ذهنش پاک نخواهند شد.گویی این لحظات برایشان مقدس ترین لحظات بودند.

خدایا چقدر می شود خوشبخت شد؟

به ما همان قدر خوشبختی عطا کن...

چقدر لحظات عاشقانه بودند.

ترانه می خندید...

شهریار دیوانه وار بر دستش بوسه می زد...

آسمان لبخند زنان به آن دو نگاه می کرد...

********

مستانه با خنده ای بر لب وارد خانه شد و جعبه ی شیرینی را به دست مادر شهریار داد و با او روبوسی کرد.

مادرشهریار(تهمینه خانم)با خنده پرسید:«شیرینی برای چیه عزیزم؟»

«شیرینیه قبولیم دیگه.»

«قبولی؟»

مستانه از شدت خوشحالی قهقهه ای زد و گفت:«آره دیگه امسال امتحان فوقمو دادم که قبول شدم.»

تهمینه خانم با تحسین به مستانه نگاه کرد و گفت:«چه رشته ای ؟»

«روانشناسی بالینی»

تهمینه خانم تبریک گفت و او را به سمت اتاق نشیمن هدایت کرد.چقدر برای شهریار آرزو داشت.شهریار چندماهی از مستانه بزرگتر بود و او هم می توانست امتحان فوق بدهد.ولی با سهل انگاری هایش فرصت را از خود گرفته بود.یک هفته ای شد که شهریار دربه در دنبال گرفتن رضایت از استاد هایش بود ولی چون اکثر آنها رضایت نداده بودند،باید دوباره آن ترم را می گذراند.علاوه بر آن دو سال پیش هم یک ترم مرخصی گرفته بود.چطور می خواست خود را به امتحان فوق لیسانس امسال برساند؟

مستانه که شالش را از سرش درمی آورد،زیرکانه پرسید:«کسی خونه نیست؟تنهایین؟»

«آره عزیزم.شهریار کار داشت رفته بیرون.»

«آهان...»

تهمینه خانم لبخندی زد.احساس می کرد می خواهد گریه کند.نمی خواست خودش را در مقابل این خانواده ببازد.

می دانست حالا که مستانه روانشناسی قبول شده است،دوباره پدرش به او سرکوفت خواهد زد که چرا شهریار هیچ کجا قبول نشده است.مگر آنها از دغدغه ی خانواده شان خبر داشتند؟آنها فقط دلشان می خواست خبر قبولی نوه هایشان در بهترین دانشگاه ها را بشنوند.

از نظر شهریار این توقع زیاد بود.چرا باید بر سر تقسیم ارث و میراث همچین درگیری هایی رخ می داد؟

چند سال بود که وصیت نامه ی آقابزرگ هر ماه تنظیم می شد.یک بار به نفع تهمینه و بار دیگر به نفع سودابه (خاله ی شهریار)...

چرا نمی خواستند دست از این دعواهای مسخره آنهم فقط بر سر پول دست بردارند؟شهریار علت این رفتارها را نمی فهمید.هرچه بود این دعواها خانمان سوز بودند.هیچ وقت فراموش نمی کرد که دو سال پیش خاله سودابه اش و مادرش بر سر ارث و میراث دعوایی کرده بودند که حتی عید آن سال هم به خانه ی یکدیگر نرفته بودند!

مستانه تهمینه خانم را از فکر بیرون کشید و پرسید:«شهریار نمیخواد امتحان فوق بده امسال؟»

با اینکه تهمینه خانم از برنامه های شهریار خبری نداشت سرسری جواب داد:«چرا...چرا ...اتفاقا چندین تا کتاب گرفته داره خودشو حسابی آماده میکنه.»

مستانه ابرویی بالا انداخت.با شناختی که از رفتار شهریار داشت می دانست که او پسری نیست که حالا حالاها برای امتحانی مثل فوق لیسانس آماده شود.اتفاقا او هم علاقه ای نداشت که شهریار این کار را بکند چون در این صورت وصیت نامه ی جدید به نفع خانواده ی خاله اش تنظیم می شد و این به هیچ وجه باب میل او نبود...به هیچ وجه...

**********

سرباز سلام نظامی داد و گفت:«بله جناب سروان.»

«پرونده ی این پسره رو سر و سامون دادی؟»

«ببخشید صحبتتون درمورد کیه؟»

«مهرداد پیروز دیگه.»

سرباز سری تکان داد و گفت:«آهان بله متوجه شدم.فعلا هفت جلسه روانکاوی داشته که فکر کنم دیگه کافیه آخه میدونین خودش اعتراف کرده.پسر سستیه و اصلا رو حرفاش نمیمونه و همش چرند بهم میبافه.هنوز نفهمیدیم هدفش چی بوده ولی فعلا جلسات رو تموم میکنیم تا شریک جرمش آزاد بشه.»

«بهار جمالی؟»

«بله قربان..»

«خب پس برو بندش و اعلام کن که آزاده.»

«چشم قربان...»

سرباز دوباره سلام نظامی داد و از اتاق بیرون رفت.

*********

بهار با چشمان اشکی به سرباز نگاه کرد.به لکنت افتاده بود.پرسید:«من الان آزادم؟»

«بله بفرمایید بیرون دیگه.»

بهار دستی به چشمانش کشید و سریع از بند بیرون پرید.خدایا ممکن بود؟او مجرم شناخته نشده بود.می شد که او را آزاد کنند؟احساس می کرد از شدت خوشحالی بال در آورده است.دستانش را به دور ساک کوچکش حلقه کرد و از زندان بیرون زد.

باید به سمت خانه شان می رفت.

بنابراین تاکسی گرفت و ظرف یک ربع مقابل خانه شان پیاده شد.

نگاهی به ساختمان فرسوده شان انداخت.

حس شیرین آزادی زیر پوستش دوید.با اینکه مدت زیادی نبود که زندان بود ولی انگار یک سال می شد که مادرش را ندیده بود.یعنی حالا باید چطور با او مقابل می شد؟

سعی کرد افکار منفی را از ذهنش بزداید و کلید را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد....

*********

بی خیال دنیا...

بغض این ترانه نفس گیر تر از هرچیز دگر است...


شهریار برای بار دوم وارد این خانه شد.خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود.تنها ساکن این خانه یک پیرزن بود که از دار دنیا همین خانه برایش باقی مانده بود.

شهریار آرام صدا کرد:«ربابه خانم؟»

پاسخی نشنید..

کمی جلوتر رفت و در را نیمه باز کرد.

به محض دیدن ربابه خانم سلامی کرد و گفت:«چرا جواب ندادین؟نمیدونستم خونه اید.»

ربابه خانم با دست به شهریار اشاره کرد و با صدای آرامی گفت:«بشین پسرم.»

شهریار دو زانو روی زمین نشست و عجولانه پرسید:«نامه رو پیدا کردین؟»

ربابه خانم لبخندی زد و از زیر پشتی که کنارش بود نامه ای را بیرون کشید و درحالی که چین و چروک های آن را صاف می کرد،آن را به سمت شهریار دراز کرد و سرش را تکان داد.

شهریار سریع بلند شد و نامه را قاپید.

نگاهی به روی نامه انداخت.با خطی خوانا و زیبا روی آن نوشته شده بود«فرستنده:سودابه نصرتی... گیرنده:تهمینه نصرتی»

شهریار نفهمید چه مدت است که دارد به نام مادر و خاله اش که روی پاکت نامه درج شده است نگاه می کند ولی پیرزن با صدای آرامی گفت:«اگه دلت رضا نیست اینجا بخونی میتونی بری تو حیاط ولی از این خونه بیرون نبرش.»

شهریار نگاهش را از پاکت نامه بر گرفت و سرش را به نشانه ی تشکر برای پیرزن تکان داد و از جا بلند شد که به حیاط برود.

پایش را که در حیاط گذاشت،نسیم خنکی به سمت صورتش وزید.کنار حوض خشک شده ی حیاط نشست و نامه را با احتیاط باز کرد تا بخواند.نمی دانست این نامه،با آن پیرزن،با مادرش،با خاله و دخترخاله اش و با زندگی اش چه ارتباطی داشت ولی او به اینجا راهنمایی شده بود تا این نامه را بخواند.

پاکت نامه با صدای خشکی باز شد و شهریار نامه را از پاکت بیرون کشید.

چشمش به خط خوانای خاله اش افتاد که روی کاغذ کاهی با خطی زیبا نوشته بود.

«

سلام تهمینه ی عزیزم...خودت میدانی که من کجا هستم و حالم باید چطور باشد...حالم نه خوب است و نه آنقدر افتضاح که نتوانم برایت نامه بنویسم.بهادر از خانه بیرون رفته و من فقط یک ساعت فرصت دارم که این نامه را بنویسم و علاوه براین آن را به پستخانه ببرم تا برای تو پست کنم.فکر می کنم خبر همه چیز را داشته باشی.خبرهای رسواکننده آنقدر زود در خانواده ی ما پیچد که هیچ چیز جلودار آن نیست.خبر باردار شدن من بعد از یک ماه که از ازدواجم گذشته بود را میدانی و اگر محاسبه کنی میفهمی که من اکنون در هفته ی نهم بارداری ام هستم.تحمل این بارداری با این همه زخم زبان و نیش و کنایه ای که از خانواده ی بهادر می شنوم آسان نیست.بهادر آن مرد مهربان،خوش برخورد و خوشبختی که فکر می کردم نیست و تو از اول این هشدار را به من داده بودی.خواهر کوچکت اکنون بسیار شرمنده و سیه روی است ولی خواهش میکنم من را ببخش.فقط دو هفته از ازدواجمان گذشته بود که بهادر بنای بدرفتاری با من را گذاشت.او که خود را آنقدر والا و شیدا نشان می داد حالا فقط سهم بداخلاقی هایش برایم به جا مانده است.او مرا تاکنون نزده است جز یک بار که آن هم هفته ی پیش اتفاق افتاد و من به خاطر کاری که انجام نداده بودم،از او سیلی خوردم.حق من نبود و او هم خودش این را می دانست ولی مادرش او را در آتش انتقام می سوزاند.انتقامی که باید از پدرم می گرفت و حالا می خواهد از من بگیرد.من تمام این قضایا و اینکه پدر قبل از ازدواج با مادرمان عاشق مادر بهادر بوده را می دانستم ولی بهادر از همان اول به من قول داد که به این قضایا کاری ندارد و سعی می کند زندگی خودمان را با عشق بسازد ولی فقط خدامیداند که او از همان اول با چه نیتی برای ازدواج با من پا پیش گذاشته بود.این شب ها فقط گریه می کنم دلم به کودکی خوش است که در بطن من شناور است و اگر پسر باشد،بهادر را پایبند من می کند و باز هم فقط خدا میداند که چقدر به او التماس و زاری کرده ام که بچه ام پسر باشد که اگر دختری مهمان دامنم شود،سفره ی بدبختی ام در همین خانه باز می شود.به خوبی یاد دارم که همین دیشب بهادر به من گفت اگر فرزندم دختر باشد رسوایم خواهد کرد و من را تا سر حد مرگ کتک خواهد زد.این نباید سهم من باشد ولی به قول تو این زیبایی افسانه اییم من را اینگونه بدبخت کرد که اگر به دنبال مال و ثروت بودم هرگز اینطور بدبخت نمی شدم.خواهر عزیزم از تو می خواهم صبوری کنی و بر این خواهرت که حالا بیشتر از پیش گرفتار شده است دعا کنی تا خدا من را خوشبخت کند.هنوز هم با تمام کارهای بهادر به او عشق می ورزم .نه به اندازه ی گذشته ولی به آن اندازه که اگر فرزندم پسر شد،بر روی تمام تحقیرهایش چشم پوشی می کنم و به زندگی ام با او ادامه می دهم.ندیدن تو سخت است ولی دوری از بهادر با تمام عشقی که به او دارم سخت تر است.امیدوارم در زندگیت همیشه تصمیم های درستی بگیری تا هیچ گاه مثل من به این شقاوت دچار نشوی.باید این نامه را هرچه زودتر به پست خانه ببرم.نمی دانم بهادر کجاست ولی فکر کنم به حجره ی فرش اش رفته است و درهر صورت من زودتر باید برای پست این نامه اقدام کنم.برایت آرزوی خوشبختی میکنم.خواهر کوچک و نادم تو سودابه

»

نامه تمام شده بود و شهریار باز هم متوجه گذر زمان نشده بود.یعنی فرزند خاله اش پسر شده بود؟اگر پسر شده بود که اکنون شوهر خاله اش باید فردی به نام بهادر می بود ولی نام شوهرخاله ی او حسین بود و هیچ گاه از او به عنوان بهادر نام نبرده بودند.گیچ شده بود.

آرام از لبه ی حوض برخواست و نامه را در پاکتش گذاشت.دلش می خواست همین حالا این نامه را بردارد و به سمت خانه ی خاله اش حرکت کند تا هرچه سوال دارد را از او بپرسد.

آن فرزندی که خاله اش از آن صحبت می کرد قطعا دختر شده بود ولی این دختر حالا به چه نامی در خانواده شان حضور داشت؟

فرزند اول خاله اش دامینه بود که او بعید می دانست این فرزند همان فرزندی باشد که خاله اش از بهادر داشت ولی این امکان هم وجود داشت که کودکی که خاله اش از آن سخن به میان آورده بود،اکنون دیگر وجود نداشته باشد و در همان زمان مرده باشد.

شهریار احساس کرد چشمانش سیاهی می رود.فشار زیادی روی خود احساس می کرد.باید از همه چیز سر در می آورد.این پیرزن که بود؟

و مهم ترین سوال اینکه پدرش چرا او را به اینجا فرستاده بود؟او باید چه چیز را می فهمید؟...

**********


ادامه دارد.... 

ادامه مطلب ...